بویی از عرفان حقیقی( نویسنده  وبلاگ سید مهدی فروغی)

بویی از عرفان حقیقی( نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی)

متن کتاب فروغی از زندگانی با برکت مرحوم سلاله السادات والاطیاب حاج سید رضا فروغی
بویی از عرفان حقیقی( نویسنده  وبلاگ سید مهدی فروغی)

بویی از عرفان حقیقی( نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی)

متن کتاب فروغی از زندگانی با برکت مرحوم سلاله السادات والاطیاب حاج سید رضا فروغی

داستان سی و ششم استخاره‌های مرحوم آقای فروغی

 

مرحوم پدر مهربانم یکی از کارهای جالب مرحوم پدر مهربانم استخاره کردن با قرآن یا تسبیح بود که وقتی استخاره می‌کرد با واقعیت تطبیق می‌کرد و لذا استخاره‌های ایشان زبانزد خاص و عام بود ومردم برای استخاره به ایشان مراجعه می‌کردند و چون مرتب مردم کوبه درب خانه را زدند  و بیت ایشان شمالی بود و اطاق محل سکونت در طبقه دوم بود لذا مجبور بودیم از چندین پله پایین بیائیم و جواب مردم را بدهیم ولی باز با بودن فرزندان ایشان مشکل حل می‌شد از طرف دیگر ایشان هم ناراحت نمی‌شد. تا اینکه سالهای آخر عمر ایشان که خانه خلوت شده بود، مرحوم سلاله السادات حاج سید علی اصغر شاه احمدی رحمه الله علیه برای ایشان یک دستگاه اف اف خریدند و بوسیله گوشی اف اف پدرم جواب استخاره‌ها را می‌دادند و داستانهایی از استخاره‌های ایشان هست که اشخاصی می‌خواستند ازدواج کنند یا خانه و زمین و یا ماشین معامله کنند که بواسطه استخاره‌ای که نزد مرحوم پدرم می‌کردند مطلب برای آنها روشن می‌شد و نتیجه می‌گرفتند و در حق ایشان دعا می‌کردند.

خدا ایشان را رحمت کند.


داستان سی پنجم (ملاقات با امام زمان(عج) شایدم یکی از یاوران امام زمان در کوه خضر )

روزی مرحوم حاج سید رضا فروغی پدرارجمندم ومرحوم مغفورحجه الا سلام والمسلین شیخ محمد رضا شالچیان معروف به شمس الهدی واینجانب سید عباسعلی فروغی برای تفرج به طرف کوه خضر رفتیم مرحوم آقای شمس داماد مرحوم حاج آقا رضا فروغی هستند وخداوند دو فرزند به ایشان داد بنام فاطمه وعلی رضا و خود ایشان مرد دانشمندی بودند ومی توان گفت از افتخارات حوزه علمیه قم بودند زیرا علاوه بر این که ایشان در فقه واصول استاد بودند،در تفسیر قرآن نیز ید طولانی داشتند ومطالبی جدید در باره علوم قرآنی وتفسیر قرآن بیان می فرمودند وبا علوم غریبه هم آشنا بودندودر علم صرف ونحو وادبیات عرب بسیاری قوی بود ولذا کتاب سیوطی شرح الفیه ابن مالب را شرح وترجمه کردند در دو جلد بنام اصول ادبیات عرب وبر شرح منظومه ملا هادی سبزواری را شرح وترجمه نموده اندکه متأسفانه هنوز چاپ نشده است وازتألیفات مهم ایشات آیات الاحکام می با شد وقرآن رابطور موضوعی منظم کردند که هنوز چاپ نشده است. خلاصه ما سه نفر از قم به طرف کوه خضر که واقع در دو فرسنگی شهر قم می باشد حرکت کردیم ولذا کسانی که کوه خضر می رفتید با خود نان وآب وغذا ومیوه می بردند زیرا بالای کوه خضر هیچ چیز خوردنی وجود نداشت البته در این زمان تا نزدیک کوه خانه ساختندو در دامنه کوه عده ای از شهدای مفقود الا ثر را دفن کردند ولی این واقعه مربوط 45 سال قبل است یعنی سال 1340 هجری شمسی می باشد که در این زمان در دامنه کوه خضر هیچ آبادانی وجود نداشت فقط در این مسیر طولانی چند باغ بود بطرف کوه به راه افتادیم وهمراه ما هیچ آذوقه ای نبود مرحوم آقای شمس به پدرم می گفت بالا رفتن از کوه با دست خالی خطرناک است هوا گرم است وما هم گرسنه وتشنه ایم بر گردیم نرویم ومن یادم می آید در دشت بیابان گندم کاشته بودند ولی پدرم می گفت مگر خدا را رزاق نمیدانی با اصرار پدرم رفتیم واین راه طولانی وصعب العبور را تمام کردیم ورسیدیم بالی کوه در حالی که خسته وگرسنه وتشنه بودیم واز همه بی تاب تر من بودم چون بیشتر از 11یا 12 سال بیشتر سن نداشتم به قلعه کوه رسیدیم در آنجا یک مسجدی هست ویک اطاق وارد اطاق شدیم دیدیم یک سید نورانی وزیبا وبا نمک وبا وقار نشسته ویک شال سبز خوش رنگ به سر بسته لبهای مبارک اونورانی وچشمای او زیبا ودرشت وخیلی خوش اخلاق به او سلام کردیم وغیر از خادم کوه چند نفر دیگر هم با آن آقا بودند ولی من دیدم در طرف راست اطاق که یک طاقچه وجود دارد مانند کتابها را که بغل هم بچینند در ان طاقچه قریب 20 کسمه عالی بغل هم چیده اند، من همینطور که نشسته بودم یکی از کسمه‌ها را برداشتم بخورم، پدرم فرمود بر ندار ، برای ما نیست یک وقت آن مولا به پدرم فرمودند اینها برای شما می‌باشد و اینها را میل کنید پدرم یک کسمه بمن داد. من خوردم ولی مرحوم آقای شمس رفته بودند در مسجد، پدرم او را صدا زد بیائید. که به ما کسمه هدیه دادند میل کنید. آقای شمس گفت: کسمه‌ها را به شما بخشیده‌اند و برای شما می‌باشد و من حقی در آن ندارم. پدرم فرمودند شما هم بیایید از کسمه‌ها بخورید خلاصه ما در حال غذا خوردن بودیم که مولای ما آن شخصیت نورانی بلند شدند و تشریف بردند و بعد از لحظه‌ای پدرم فرمود آقا تشریف بردند آمدیم دیدیم کسی نیست هر چه در راه پله‌ها نگاه کردیم اثری از او نبود. از بالای کوه خضر کسانی که پایین می روند پیداست ولی اصلاً دیگر آقا را ندیدیم، فهمیدیم آن مولا حجه ابن الحسن العسکری (عج) بودند. شایدم  یکی از یاوران  امام زمان خدا می‌داند، به پدرم این عنایت را کردند. حتی به خادم کوه خضر هم ندادند که خادم کوه خضر گفت: شما این همه کسمه را خوردید و دیگر آن آقا فوراً تشریف بردند. اگر بنا بود که فوراً بروند لازم نبود این همه کسمه را بیاورند. مطلب دیگر کسمه را همیشه در پارچه می‌بندند که خشک نشود ولی ایشان کسمه‌ها را در طاقچه اطاق بغل مثل کتاب چیده بودند. خلاصه از آن عنایتی که حضرت به ما فرمودند ما از گرسنگی و تشنگی نجات پیدا کردیم و لذا باید بگویم مولا ما که شما را دیگر زیارت نکردیم و الان و برای همیشه از شما تشکر می‌کنیم و ممنونیم از عنایات شما. مطلب دیگر اگر عنایت مولا نبود ما که آن راه طولانی را اگر می‌خواستیم برگردیم دیگر طاقت نداشتیم و آن زمان هم که مانند این زمان نبود که وسائل نقلیه باشد و البته پدرم مقداری از کسمه‌ها را هم به خادم کوه خضر دادند و هنوز لذت آن کسمه‌ها در دهان من می‌باشد و بعداً مرحوم آقای شمس ظاهراً به پدرم گفت شما توکلتان به خدا زیاد است و خداوند این روزی را برای شما رساند خلاصه ببرکت ایمان پدرم مرحوم حاج سید رضای فروغی این بنده ناقابل هم نایل شدم. .

چه خوش باشد که بعد از انتظاری      به امید رسند امیدواران

بآواز انا الحق مرغ توحید                  کند پرواز اندر شاخه‌ساران

همی گوید منم آدم منم نوح             لیل داورم قربان جانان

انا الحق مرغ توحید                        کند پرواز اندر شاخه‌ساران

همی گوید منم آدم منم نوح             خلیل داورم قربان جانان

داستان سی وچهارم : رسوا شدن کسی که صد تومان از پدرم سرقت کرد.

 مرحوم مغفور پدر بزرگوارم حاج سید رضا فروغی می فرمودند از سال 1320 تا سال 1350 پول رایج ایران خیلی ارزش داشت ومی فرمود در سال 1325 نماز استجاری یک سال آن هفتاد تومان بود (در این سال 1383 نماز استجاری سالی یکصد و هشتاد هزار تومان است )ولذا آن سالها صد تومان نزدیک یک سال ونیم نماز بود وپدرم میفرمود من در آن سالها نماز استجاری می خواندم ولی یک روز متوجه شدم که صد تومان پول کارمزد صلاه مفقود گردیده وبه کسی  هم مظنون نبودم واما دست غیبی همیشه مرا یاری می کند  اینجا هم امداد غیبی شد یک مرتبه آن کسی که پول را سرقت کرده بود که شاید صلاح نیست، نام اوبرده شود پهلوی من ایستاده بود که بی اختیار بلند می شود سرش بر زمین می آید وبر می گردد وروی زمین می افتد مانند کسی که پشتک بزند وقتی بلند میشود یک مرتبه یک صد تومانی از میان جیب او روی زمین، کنار من افتاد  وبنده پول را برداشتم واو خجالت کشید ورسوا شد ولی من دیگر آبروی اورا نبردم ولی الحمدالله پول گمشده پیدا شد وآن مرد از بنده معذرت خواهی کرد وگفت جدت شما را کمک کرده ونمی شود شما را اذیت کرد زیرا شما سید هستید که اجداتتان شما را یاری می کنند. آری خداوند همیشه مردان خدا آنها را یاری می کند همانطوری که همه انبیا واولیا را یاری کرد.

داستان سی و سوم خوابدیدن حمله کردن سگی که دندان نداشت

           

مرحوم پدرم  حاج سید رضا فروغی رحمه الله علیه می فرمودند سالی قاچاق یعنی غیر قانونی کربلا مشرف شدم. وقتی از مرز ایران وعراق گذشتم وبه خاک عراق رسیدم شب خواب دیدم سگ خطرناکی به ما پارس می کندوحمله کرد، ولی وقتی سگ نزدیک شد دیدم سگ دندان ندارد ونمی تواند به ما آسیبی برساند ولذا روز بعد که با ماشین بطرف کربلا می رفتیم یک مرتبه از کنار نخلهای خرما یک مأ مور عراقی که ارتشی بود به ما حمله کرد فریاد زد ایست، ولی راننده ماشین ما توقف نکرد وبا سرعت به راه خود ادامه داد وآن عراقی اسلحه خود را به طرف ما گرفت ولی ما رفتیم وخوشبختانه تفنگ آن ژاندار عراقی فشنگ نداشت ونتوانست به ما حمله کند وآسیبی برساند و ما به سلامت کربلای معلا مشرف شدیم.


نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی foroghi110@yahoo.com

داستان سی و دوم خوابدیدن آیه الله العظمی حجت را که در کشتی سواربودند

 

پدرم مرحوم حاج سید رضا فروغی فرمودند:سالهای آخر عمر با برکت حضرت آیه الله العظمی حجت رضوان الله تعالی علیه بود . که شبی خواب دیدم من و حضرت آیه الله العظمی حجت سوار یک کشتی هستیم و کشتی دارد روی آب دریا می رود تا اینکه بعد از مدتی بساحل رسید و حضرت آیه الله العظمی حجت از کشتی پیاده شدند و عبا را بر سر کشیدند رفتند به طرف درختی که شاید درخت مراد باشد و منهم به طرف دیگر رفتم خواب را که برای حضرت آیه الله العظمی حجت نقل کردند فرمودند: دیگر چه شد آقا رضا عرض کردم دیگر هیچ حضرت آقا فرمود: دیگر کارهای من  و ماموریت من تمام شده آب علم است و من در کشتی علم هستم که در این دریای علم سیر و دیگر باید بروم و آن درخت مراد است من دیگر به مرادم رسیده ام و شما به فراق من مبتلا خواهید شد. بعد از مدتی کم حضرت آیه الله العظمی حاج سید محمد حجت داعی حق را لبیک گفتند و عالم تشیع را عزا دار کردند.

داستان سی و یکم : حضرت مولی المولی در عالم رویا دیدن


مرحوم سلاسه السادات عشق و علاقه عجیبی به مجالس مذهبی ، سخنرانی و خطبا داشت. و از آن جوانی پای منبر بزرگان مانند حاج میرزا علی اعلی هسته ای ( اصفهانی، اعتماد، مرحوم خطیب توانا محقق خراسانی ، حاج انصاری و.........) .

مرحوم حجه الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمد تقی فلسفی اعلی الله مقامه که فرمودندروزی این دو شخصیت تشریف آوردند کتابخانه مبارکه حجتیه بعد از سلام و تعارف چند کتاب حدیث خواستند و بعد مرحوم حاج انصاری آن کتاب را باز کرد و یک حدیث طولانی را بلند برای مرحوم آقای فلسفی قرائت کردند.انقدر حافظه مرحوم اقای فلسفی قوی بود که یک مرتبه تمام حدیث را از حفظ خواند وبعد اقای فلسفی حدیث دیگری را خواندند که مرحوم حاج انصاری تمام حدیث را از حفظ خواند.اری مرحوم حاج اقا رضا فروغی به سخنرانی های مذهبی خیلی علاقه داشت واگر یک منبری مطلبی را صحیح بیان نمی کرد بعد از منبر به او اشکال می کرد زیرا خیلی از گویندگان  ووعاظ مشهور را دیده بودند.از ای رو:

و من که تازه منبر می رفتم مرتب به من اشکال می کرد و منهم خیلی از نکات را یادداشت می کردم ولی روزی فرمود من دیگر از شما اشکال نمی گیرم زیرا خواب دیدم شما منبر رفته ایدوسخنرانی می کنید وحضرت ابا عبدالله الحسین که در عالم خواب به صورت مرحوم ایت الله حجت بودند پای منبر شما تشریف اوردند وبعد از منبر من خواستم به اشما اشکال کنم که یک مرتبه حضرت اباعبدالله کنار منبر تشریف اوردند ولبهای شما را بوسیدند ولذا متوجه شدم که شما مورد  نظر حضرت امام حسین علیه السلام هستید و انشاء الله مردم در آینده از منبر تو استفاده خواهند کرد.

 


داستان سی: توفیق 18 سال خدمت به مرجع عالم تشیع حضرت آیه الله العظمی حجت رضوان الله تعالی علیه

مرحوم مغفورحاج سید رضا فروغی چون قریب 18 سال در محضر حضرت آیه الله العظمی حجت رحمه الله علیه بودند و لذا علماء وطلاب  حوزه علمیه با ایشان آشنا بودندواغلب، ایشان را می شناختند وهمچنین چون کتابدار کتابخانه مبارکه حجتیه بودند و طلاب در طول35 سال مراجعه برای مطالعه به کتابخانه واز ایشان کتاب مورد نیازشان را می گرفتند ولذا ایشان در حوزه مورد شناخت اغلب علماء وطلاب بود واز طرفی چون شاگردان آیه الله العظمی حجت بیشتر فضلا وعلماء و مراجع این زمانندوحتی بعضی از آن شاگردان به نجف  هجرت کردن به نجف ولذا چه در ایران وچه در عراق علماء ودانشمندان با پدرم آشنا بودند وعجیب آن است همه ازسوابق درخشان وخدمات اوتعریف می کردند مثلآ اینجانب سالی مشرف شدم کربلا در نجف اشرف در حرم امیر المومنین در پایین پا، موقع نماز صبح نماز جماعت بر قرار شده بود وامام جماعت شهید آیه الله العظمی غروی رحمه الله علیه( صاحب کتاب التنقیح ) بود رفتم خدمت ایشان سلام کردم ودست ایشان را بوسیدم وعرض کردم بنده فرزندمرحوم حاج سید رضافروغی هستم که خدمت آیه الله العظمی حجت بودندهمین که نزد ایشان نام پدرم رابردم خیلی تعریف از پدرم کردند و فرمودند پدر خوبی داشتی خدا ایشان را رحمت کند  ویا در شهر قم موقعی که نام پدرم را محضر مراجع قم مانند حضرت آیه الله العظمی حاج شیخ جواد تبریزی ـ آیه الله صافی ـ آیه الله مکارم  آیه الله نوریآیت الله فاضل می بردم انها از ایشان تعریف می کردند وآیه الله مکارم سالهای زیادی شبهای پنج شنبه در کتابخانه حجتیه درس اخلاق می‌فرمودند و پدرم می فرمود ایشان مکارم الاخلاق است ولذا من افتخار می کنم که گویندگان وخطبا ونویسندگان وعلماء ومراجع همه از پدرم تعریف می کردند که جدأ کمتر شخصیتی است که در این حوزه علمیه این طور از ایمان وتقوا و اخلاق او تعریف کنند وعلما سابق هم تعریف می کردند مرحوم آیه الله العظمی حاج شیخ مرتضی حا‍ئری می فرمود من چهل سال است که ایشان را می شناسم ویک دروغ از ایشان نشنیدم باور کنید ائمه جماعات وحتی امام جمعه محترم قم حضرت آیه الله جوادی آملی چون در کتابخانه حجتیه زیاد برای مطالعه می آمد که روزی کتابی خواستند پدرم کتاب را آورد وکتاب را باز کرد وفرمود شما امروز در درس آیه الله العظمی بروجردی این صفحه از کتاب را می خوانید واو تعجب کرد وهم چنین آیه الله مشکینی بعد از فوت آیه الله حاج شیخ عباس تهرانی درس اخلاق در کتابخانه حجتیه صبح جمعه می فرمودند ومراجع دیگر مانند مرحوم آیه الله العظمی نجفی می فرمودند پدرت حاج سید رضا فروغی در خوبی اسراف کرده است ومورد اعتماد مرحوم آیه الله العظمی حاج سید احمد خوانساری آیه الله العظمی  حاج سید محمد رضا گلپایگانی بود وسالهای زیادی ماهی چند مرتبه منزل مرحوم آیه الله حاج سید احمد زنجانی می رفتند.

داستان بیست ونهم انس با عرفان و زهد

  حاج سید رضا علاقه فوق العاده ای به عرفان اسلامی داشت و لذا درس اخلاق عارف زمانه مرحوم حاج حسین فاطمی را،که شبها ی جمعه  در محله تکیه سید حسن در بیت آیه الله فاطمی مجلس منعقد می شد شرکت می کردند ودر ان مجلس  چقدر مستمعین گریه کردند و خودم( سید عباس ) چند بار  با پدرم در آن مجلس شرکت کردیم  این جمله را یادم هست  که مرحوم ایت االله حاج اقا سیدحسن فاطمی  بالای منبر در درس اخلاق فرمودند که مرحوم حاج اقا رضا همدانی می فرمود اگر موقع نماز دست شما یا لباس شما نجس باشد فورا ان را اب می کشید  ومشکلی نیست  ولی مشکل ان است که روح انسان الوده به گناه شود وقلب انسان را سیاه کند که اگر بخواهیم این الودگی را از روح وروان برطرف کنیم خیلی دشوار است ولذا آنانی  که دارای روح پاک وبدن ولباس پاک هستند نمازشان مورد قبول است(انما یتقبل الله من المتقین).  و همچنین پدرم قریب 20 سال در درس اخلاق مر حوم ایت الله حاج شیخ عباس تهرانی شرکت می کرد که صبحهای جمعه در کتابخانه حجتیه مجلس دعای ندبه تشکیل می شد و قبل از خواندن دعای ندبه حاج شیخ عباس تهرانی درس اخلاق می دادند و در ضمن سخنرانی مطالب عرفانی- اخلاقی- تاریخی- قرآنی بیان میکردند  و بعد دعا را شروع می کردندیادم نمی رود جمله: ((اللهم انظر علینا نظره الرحیمه)) تکرار می کرد و عرفای آن زمان عبارت بودند از مرحوم آیه الله قاضی وامام خمینی مرحوم حاج اقا سید حسین فاطمی مرحوم حاج شیخ عباس فاطمی مرحوم ایتالله شیخ مرتضی حایریو مرحوم آیه الله محمد حسین طباطبائی که پدرم خیلی با ایشان مانوس بود و برای نوشتن تفسیرالمیزان از کتابخانه هر کتابی می خواستند به عنوان امانت به ایشان میدادند، و لذا پدرم با چنین شخصیتهایی مانوس بود که به فکر عالم آخرت بود و همیشه درباره معاد و عالم برزخ و عالم پس از مرگ می گفت..دوستان قدیمی ایشان این راه  و روش را داشتند ولذا جناب اقای حاج حسین نجار(از دوستان قدیمی پدرم)به من فرمود من هر روز صد مرتبه صلوات می فرستم وثواب ان را به روح پدرت هدیه میکنم.با اینکه 24 سال از رحلت پدرم گذشته بود.

داستان بیست و هشتم تبلیغ ایشان عملی بود

داستان بیست و هشتم

تبلیغ ایشان عملی بود

 

مرحوم حاج رضا فروغی رحمه الله به نماز جماعت، نافله ، تعقیبات نماز ، نماز شب و رفتن به مسجد و حرم مطهر حضرت معصومه خیلی علاقه داشت و لذا تعقیبات نمازهای یومیه را از حفظ می خواند و من خودم شاهد بودم بعد از نماز صبح با صوت بلند تعقیبات نماز صبح را از حفظ می خواند و در موقع وضو گرفتن ادعیه را بلند بلند می خواند .

در شب جمعه اول ماه رجب لیله الرقائب اعمال آن را انجام می داد شبهای جمعه ماه رمضان تا صبح بیدار بوده و خدا را عبادت می کرد و شب 19و 21و 23 بعد از آنکه مقارب غروب آفتاب غسل شب قدر را می کرد قبل از نیمه شب می رفتند مسجد و در جلسه مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس تهرانی شرکت می کردند و بعد از ساعتها که طول می کشید سحر مشرف می شدند حرم حضرت معصومه برای دعای کمیل و دعای شب عرفه ایشان ترک نمی شد و صبح جمعه دعای ندبه و غروب جمعه دعای سمات را با حال خوش و با صوت زیبا می خواندند صبح جمعه نماز جعفر طیار را می خواندند و در دهه اول ذیحجه ادعیه آن را می خواندند .

یادم نمی رود در فصل بهار روز جمعه در باغ زنبیل آباد رفتیم و کنار جوی آبی زیر درخت توت نماز جعفر را اقامه کردند این اعمال و کردار ایشان باعث شد که ما هم از ایشان یاد بگیریم و این برنامه های مقدس را اجرا کنیم که خانه ایشان برای ما دانشگاه علم و عمل بود و بهترین معارف دینی را از ایشان آموختیم.تمامی زیارت نامه امام رضا را در صحن و سرای ایشان تلاوت می کردند و این خاطرات همیشه و همه زمان در ذهن ما باقی خواهد ماند و مرحوم پدر و مرحومه مادرم در تمامی ثواب عبادات و ستایشهای ما،با ما شریک هستند که این معنی باقیات الصالحات است.و درباره آداب و زیارت حضرت امام رضا علیه السلام تمام زیارت نامه ها را می خواندند و نماز زیارت حضرت امام رضا و نماز جعفر طیار را در بالای سر حضرت رضا می خواندند و لذا الان هر چه اعمال نیک فرزندان ایشان انجام دهندو بدیگران بگویند مرحوم پدرم و مرحوم مادرم در ثواب شریک می باشند و لذا این باقیات الصالحات است .

هر که با مردان حق پیوست گرفت

                                    قطره چون واصل به دریا می شود دریا شود

داستان بیست و هفتم خاموش شدن آتش در کتابخانه

داستان بیست و هفتم

خاموش شدن آتش در کتابخانه

 

مسولیت کتابخانه مدرسه مبارکه حجتیه را به پدرم واگذار کردند و لذا کتابداری کتابخانه را به عهده داشت و این مدال افتخار را آیه الله العظمی حجت به ایشان داد پدرم امانت مردم را به وجه احسنت نگهداری می کرد و نزدیک 35 سال در آنجا خدمت کرد و این کتابخانه گنجینه ای از کتب فقهی و اصولی – تاریخی- فلسفی- عرفانی- تفسیر قرآن- احادیث اهل بیت- ادبی و علوم قریبه می باشد و لذا علماء و طلاب زیادی برای مطالعه کتب مراجعه می کردند تعدادکتابخانه در 25 سال قبل بسیار اندک بود( کتابخانه فیضیه- کتابخانه ها مسجد اعظم- کتابخانه آستانه حضرت معصومه) و طلاب برای مطالعه صبح و عصرو بعد از نماز شب مرتبا مراجعه می کردند و کتابخانه تاساعت چهار نیمه شب باز بودخلاصه مدتها این کتابخانه باز بود تا اینکه بعداز 35 سال در کتابخانه بخاری نفتی روشن بود و شعله بالا می گیرد پدرم برای اینکه بخاری را از کتابخانه بیرون ببرد بخاری را تا نزدیک در می آورد و همین طور شعله بالا می رفت و خیلی ایشان وحشت کردند زیرا اگر شعله آتش به کاغذ برسد هم آتش می گیرد خلاصه تا درب کتابخانه می آورد ولی چون یک درب کتابخانه باز بوده ممکن نبود آن یک در باز شود و لذا بخاری از کتابخانه بیرون نمی رود و همین طور شعله بالا می رفت پدرم مضطرب شده بود که می بیند یک سید نورانی- زیبا و خندان از پله های ساختمان بالا تشریف می آورد و به راحتی بخاری را می گیرد و از در بیرون می برد و بخاری را خاموش می کند و آن سید نورانی می خندد و می فرماید وحشت نکنید و بخاری خاموش شد پدرم خیلی وحشت کرده بود و می فرمود: اگر این آقا به فریاد من نمی رسید تمام کتابها می سوخت و تمام کتابها از بین می رفت.و لذا می خواستم خودم را از بالای کتابخانه به حیاط پرت می کردم زیرا آنقدر اوضاع وحشتناک بود که دیگر حواس و مشائرم کار نمی کرد و با پا به بخاری لگد می زدم که حتی کفش من سوخت و پدرم می فرمود بعدا فهمیدم این آقا امام زمان عج بود زیرا فورا از نظرم پنهان شد و نه منت سرم گذاشت و نه به دیگران گفت که من بخاری را خاموش کردم .الحمدالله تمام کتابهای کتابخانه سالم ماند و با توجه به نظر امام زمان عج نه موریانه به این کتابخانه ریخت و نه به وسیله دیگر این کتابها از بین رفت و بعد از 55 سال کتابخانه هنوز پابرجاست. 

داستان بیست و ششم خواب دیدن آیه الله العظمی بروجردی

داستان بیست و ششم

خواب دیدن آیه الله العظمی بروجردی

 

پدرم می فرمود روزی با حاج محمد حسین احسن که مسئول شهریه آیه الله بروجردی بود، برخورد تندی پیدا کردیم که من مورد ستم قرار گرفتم و از حق خودم دفاع کردم و ایشان به گفته من توجه ای نکرد و دور نامم در دفتر شهریه خط قرمز کشید و مرا از شهریه محروم کرد و آن زمان فقط یک دفتر شهریه بود زیرا فقط مرجعیت منحصر به فرد بود و علمای دیگر دفتر شهریه نداشت و این مطلب برای من خیلی سنگین تمام شد و کسی نبود از من دفاع کند زیرا مسئول شهریه از موضع قدرت برخوردار بود و کسی جرات نداشت با آنها نزاع کند فقط در آن مجلس یک نفر از من دفاع کرد زیرا ملاحظه فرمودند من مظلوم واقع شدم و آن شخصیت، ابو الزوجه مرحوم حاج آقا احمد خمینی رحمه الله علیه مرحوم آیه الله العظمی سلطانی مدرس کتاب کفایت الاصول بودکه پیش از 30 دوره درس دادند و با مرحوم بروجردی خیلی مانوس بودند و براحتی میرفتند و ایشان وقتی محضر آقا از من دفاع کردند و لذا مسئول دفتر شهریه باز اسم مرا وارد دفتر کردند  ولی من خیلی ناراحت بودم که چرا یک مرجع این چنین اشخاصی را انتخاب کرده که سرنوشت طلاب را به دست بگیرند و آبروی طلاب را براحتی بریزند . شبی آیه الله بروجردی در خواب دیدند که چند پالان به دست ایشان بود که هر کدام را برای کسی آماده کرده بود و یک پالان به دست ایشان بود که هر کدام را برای کسی آماده کرده بود و یک پالان کوچک  به دست ایشان بود که از خواب بیدار شدم با دیدن این خواب  فهمیدم که ایشان با کنایه  میخواستند به من بفهمانند  که از ایشان کار میکشد  واگر گاهی اشتباه بکنند  اقا مواظب انها است 

داستان بیست و پنجم خواستن مرگ فرزندش

داستان بیست و پنجم

خواستن مرگ فرزندش

 

مرحوم حاج سید رضا فروغی می فرموند: بعد از فوت همسرم تمام جهیزیه اش را به فقرا دادم و تا یک ماه شبها کنار قبر او می خوابیدم و این شعر را گاهی کنار قبرش زمزمه می کردم

کمان ابرو گمان کردی که من سام نریمانم

سی سال بعد از فوت همسرش هر زمان کنار قبرش می آمد گریه می کرد. آن مرحومه فرزندی به نام سید جواد فروغی از خود به یادگار گذاشته بود که کسی نبود از او پرستاری کند نگهداری سید جواد به عهده مادر زهرا خانم بود پدرم می فرمود برای آنها مشکل بود و می گفتند این زن رفته و این بچه را برای ما گذاشته و بچه را تحقیر می کردند تا این که پدرم خواب زهرا را دید که برای پسرش ناراحت است و پدرم از خواب بیدار میشود و برای آن که زهرا در عالم برزخ ناراحت نباشد، می گوید چاره ای ندیدم جزء اینکه مرگ فرزندم را از خدا بخواهم برای من سید جواد زیباترین و بانمک بود که مژه چشمش به اندازه یک بند انگشت بود و یادگار همسر     مر حومه ام بود .  

و به ناچار تن به این کار دادم. شبی نماز خواندم و مرگ فرزندم را از خدا خواستم پسرک زیبایم بعد از دو روز تب کرد و بیمار شد و از دنیا رفت. بعد از فوت فرزندم زهرا را در خواب دیدم که خوشحال است و ظاهرا فرزندش نزد او بود.

 این هم یکی از شگفت انگیز ترین داستانهای حاج  آقارضا بود.

داستان بیست و چهارم خواب دیدن مرحوم مغفوره زهرا کلهر

داستان بیست و چهارم

خواب دیدن مرحوم مغفوره زهرا کلهر

 

مرحوم مغفوره حاج سیدرضا فروغی دارای سه همسر دائمی بود وقتی با دختر حاج فتح الله کلهر (زهرا )ازدواج میکند بعد از مدتی خداوند دو فرزند به ایشان عنایت کرد یکی به نام سید جواد ودیگری موقع تولد از دنیا رفت . متاسفانه درهمان ایام زهرا فوت میکند پدرم خیلی باین خانم علاقه داشت و بعد از وفات وی بارها خواب او را میبیند که در عالم رویا او را با لباس و روسری سبز رنگ در باغهای بهشت قدم میزند .

شبی دیگر در خواب میبیند که با او صحبت می کند و به او می گوید حال خانم دیگری آمد من می روم که در آن حال می بیند همسر دیگرش بنام بتول صفاری او را صدا می زند هنگام دیگری مرحومه مغفوره او رادر خواب می بیند که به او می گوید من هر چه به شما می گویم برای مردم بازگو می کنید و دیگر به خواب شمال نمی آیم پدرم می گوید اصلا به خواب نمیآئید می گوید : چرا اواخر عمر خواهم آمد و لذا پدرم می فرمود: من اگر خواب زهرا را ببینم می دانم که آخر عمرم خواهم بود. ولی بنده نمی دانم زهرا به خواب ایشان آمد یا نه ....

خداوند آنان را مشمول رحمت خود قرار دهد هم و ازواجهم.

 



داستان بیست و سوم رسوا شدن آن کسی که تهمت به ایشان تهمت زد

داستان بیست و سوم

رسوا شدن آن کسی که تهمت به ایشان تهمت زد

 

مرحوم حاج آقا رضا می فرمود: آن زمان که وسائل نقلیه غیر اسب و شتر و قاطر و الاغ نبود، همه از این مرکبها برای مسافرت یا برای رفت و آمد در شهر استفاده می کردند و لذا حضرت آیه الله حجت که می خواستند برای زیارت یا  درس دادن و یا اقامه نماز جماعت حرم حضرت معصومه (س)برای زیارت یا درس دادن و یا برای اقامه نماز جماعت سوار یک الاغ مخصوص می شدند که برای ایشان تهیه نموده بودم و روی این الاغ علاوه بر پالان یک تشک هم افتاده بود و این الاغ دارای افسار و رکاب هم بود که آقا پا در رکاب می کردند و سوار مرکب می شدند. خلاصه یک شب در موقع مراجعت از نماز جماعت موقعی که به درب منزل رسیدیم الاغ ایستاد و چون آقا خواستند از مرکب پیاده شوند همین که پای مبارک را از یکی از رکابها در آوردند، تمام سنگینی بدن ایشان روی رکاب دیگر مرکب قرار گرفت یک مرتبه تسمه رکاب پاره شد و نزدیک بود آقا از مرکب بیفتد روی زمین و بدن ایشان آسیب ببیند ولی خوشبختانه من که بغل مرکب بودم آقا را بغل گرفتم و تکیه به دیوار دادم و نگذاشتم آقا روی زمین بیفتد و آقا را روی زمین گذاشتم و آقا به سلامت از مرکب پیاده شدند و تشریف بردند منزل. بعد از چند لحظه نمی دانم چه کسی شیطنت کرد و یک تهمت به من که یک وقت دیدم حاج موید یا میرزا هدایت از خانه بیرون آمد و گفتند آقا رضا گاوت زائیده زیرا به آقا گفتند که تسمه رکاب الاغ را آقا رضا با چاقو بریده که موقع پیاده شدند بدن شما آسیب ببیند و لذا آقا فرمودند فعلا آقا رضا با ما حرمنیاید و بنا شد من دیگر دنبال مرکب آقا برای اقامه نماز جماعت حرم مشرف نشوم و من هم حرفی نزدم و از خودم دفاع نکردم ولی فردا شب که آقا درب خانه آمدند و منتظر بودند که الاغ مخصوص را بیاورند و سوار مرکب شوندوحرم بروند، یک وقت دیدم حاج هادی منادی ( نانوا ) عبایش را زیر بغل گرفته به سرعت می آید امد خدمت آقا عرض کرد آقا آن الاغ سقط شد و مرد و الاغ به این خصوصیتپیدا نشدکه آقا سوار شوند به حرم بروند و پیاده هم نمی توانستند بروند چون تنگی سینه داشتند و مبتلا به بیماری ریوی بودند لذا از آنجا به خانه برگشتند و بنا شد فردا از جمعه بازار یک الاغ توسط حاج هادی منادی خریداری شود باز شب بعد موقع غروب حاج هاد ی نانوا با عجله آمد و عرض کرد آقا الاغ دوم هم مرد و آقا باز نتوانستند حرم مطهر مشرف شوند. ولی آقا به حاج هادی نانوا فرمودند آن الاغ اولی یک مرض مسری داشته که باعث شده الاغ دوم هم بمیرد زیرا افسار و پالان و رکاب الاغ اول را روی آن الاغ دوم قراردادی و لذا بهتر است بروید یک افسار و رکاب و پالان نو خریداری کنید و بهمراه یک الاغ دیگر خریداری کنید. 

حاج هادی نانوا هم قبول کرد و موقع غروب حاج هادی نانوا با عجله آمد و عرض کرد آقا الاغ سوم هم سقط شد در این وقت بود که آن کس که به مرحوم سید رضا تهمت زده بود، رسوا شد و بعد از مدتی حضرت آیه الله حجت رضوان الله تعالی علیه مریض شدند و نتوانستند برای اقامه نماز جماعت شرکت کنند

داستان بیست و دوم خواندن یک میلیون رکعت نماز در طول هزار شب

داستان بیست و دوم

خواندن یک میلیون رکعت نماز در طول هزار شب

 

مرحوم حاج سید فروغی می فرمود: در داستان دعبل خزاعی آمده که وقتی دعبل اشعاری در باره مصیبت اهل بیت عصمت و طهارت در محضر نورانی ابا الحسن علی ابن موسی الرضا انشاء کرد، حضرت رضا جبه ای را به او عطا کردند و فرمودند من هزار شب، هر شب هزار رکعت نماز در این جبه و لباس خواندم و من هم چون اسمم رضا است( البته در شناسنامه ایشان بنام علی رضا است). و تصمیم گرفتم این عمل مقدس را انجام دهم و لذا هزار شب هر شب هزار رکعت نماز خواندم در یک پیراهن و خدا این توفیق را به من داد که یک میلیون رکعت نماز در مدت هزار شب در یک لباس خواندم .

البته مرحوم فروغی غیر از این هزار شب بیش از 30 سال اغلب اوقات هر شب و روز نماز زیادی می خواندند که شاید قریب سه میلیون رکعت نماز در طول عمر با برکت خود خوانده اند .

خداوند ایشان را با اجداد شان محشور فرماید.

داستان بیست و یکم ملاقات کردن امام زمان عج در حرم شاهزاده

داستان بیست و یکم

ملاقات کردن امام زمان عج

در حرم شاهزاده عبدالعظیم

مرحوم سلاسه السادات فروغی می فرماید:در یک سال زیارت عبد العظیم حسنی مشرف شدم .

در حرم مطهر که بودم با خودم گفتم می شود صورت نورانی آقایمان را ببینم. بعد از زیارت شاهزاده عبدالعظیم به طرف امامزاده حمزه (ع) رفتم در مسیر راه یک سید نورانی را دیدم، به من فرمود :خوب مرا ببین. چند مرتبه تکرار کردند فرمودند خوب ببین و من آقایمان را خوب نگاه کردم وقتی مولی ما رد شد، برگشتم، کسی را ندیدم. هر چه گشتم او را پیدا نکردم، فهمیدم آن مولا امام زمان بوده است .

 

اللهم ارنا الطلعه الرشیده و غره الحم

 

عاشق شده دل من بروی تو ندیدم 

                                    کی می شود ببینم آن طلعت رشیدت

کی می شود نصیبم بوسه به دست و پایت

                                     کی می شود ببوسم آن چهره حمیده

کی می شود که خاک پای تو ای حبیبم

                               در بر کشد دو چشمم چون سرمه کشیده

در روزگار غیبت از رنج و از مصیبت

                               و از دوری تو دلبر جانها به لب رسیده

 

داستان بیستم نجات از مرگ در راه کربلا

داستان بیستم

نجات از مرگ در راه کربلا

 

پدرم می فرمود: در همان سفر کربلا هنگام مراجعت به قم وقتی به روستای باغ یک که تا قم شش فرسنگ راه می باشد،رسیدیم در آن روستا دوستان زیادی داشتم که مرا مهمان کردند ولی پس از یک روز گفتم: می خواهم بروم قم زیرا مادر و برادرو خواهرم منتظر من هستند و لذا یکی از دوستان بنام مهدی قلی خان برای من یک الاغ را زین کرد و یک نوجوان بنام مرتضی که فرزند مهدی قلی خان بود  سوار الاغ دیگر شد ومهدی قلی خان به او گفت با حاج آقا به قم برو .اما مرتضی سوار الاغ خود شد و الاغ بنده را اول جاده قم کنار چشمه آب برد منتظر ماند تا سید رضا با دوستان خداحافظی کند و بیاید چون کمی مدت خداحافظی طول می کشد مرتضی با الاغ قدری از راه را می رود و لذا وقتی بنده کنار چشمه آب می رود می بیند مرتضی نیست و گفتم حتما این نوجوان الان رفت و پیاده دنبال او می رود. و کم کم پیاده به روستای بعد که تاج خاتون است می رسد باز به مرتضی نرسیدم و قریب چند کیلو متر دیگر دنبال او می رود خلاصه هر چه می رود به او نرسیدم تا منزل کاروانسرای طلاب می رسد آنگاه آقای فروغی خسته می شود و در کاروانسرای طلاب منزل کردم. و چون هوا خیلی سرد بوده مسافرینی که در کاروانسرا بودند گفتند ما نیمه شب حرکت می کنیم و می رویم به طرف کرمانشاه شما هم اگر اینجا بمانید از سرما تلف می شوید پدرم می آید کنار جاده نشستم و به حضرت امام حسین (ع) توسل پیدا کردم. عرض کردم آقا از قم تا کربلا رفتم وبرگشتم الان نزدیک قم می باشم تا بحال بمن کمک کردید، الان هم کمک کنید، مرا یاری کنید من کسی را ندارم که ناگهان کالسکه ای از راه رسید و کنار جاده ایستاد و صاحب کالسکه گفت کجا می روی پدرم می گوید من هم می روم قم لذا عرض کرد من هم قم می روم، سوار کالسکه بشوید و من هم سوار شدم و آن شخص یک لحاف روی دوش من انداخت و فرمود شما استراحت کنید، من شما را می برم قم و کالسکه حرکت کرد و بعد، آن مرد گفت من الان در یکی از روستاهای اطراف بودم که صاحب آن یک خان است، یک مرتبه بدون مقدمه به دلم افتاد بروم قم، مثل اینکه کسی به من گفت: این کالسکه را حرکت بده به طرف قم پدر م می گوید فهمیدم این کالسکه بامر امام حسین (ع) فقط برای بردن من آمده است. خلاصه همین طور که می رفتیم به مرتضی رسیدیم پدرم به آن صاحب کالسکه گفتم به این نوجوان بگو این الاغ خالی برای کدام مسافر است آن شخص از مرتضی سئوال کرد و جواب داد یک زائر کربلا بنام آقای فروغی من دارم، زودتر می روم که از مادرش مژدگانی بگیرم ما هم به او چیزی نگفتیم ولی از او زودتر به قم رسیدیم وقتی آمدم قم و به منزل رسیدم آنقدر ضعیف شده بودم که مادرم مرا نمی شناخت و لی الحمدالله چقدر عنایت و کرامت در این سفر از اجدادمان به من رسید

داستان نوزدهم ملاقات با حضرت خضر نبی علیه السلام در راه کربلا

داستان نوزدهم

ملاقات با حضرت خضر نبی علیه السلام در راه کربلا

 

این داستان را مرحوم آیه الله حاج شیخ مرتضی حائری در کتاب سردلبران صفحه 200 نقل کرده اند.

البته مرحوم سلاسه السادات حاج آقا فروغی در سخنرانی خودکه درباره سرگذشت سفر کربلا داشتند این داستان  فرمودند که نوار آن موجود است و آن داستان را برای خود بنده هم بیان فرموده بودند ایشان فرمودند آن سالی که پیاده کربلا مشرف شدم، در موقع مراجعت از عتبات عالیات از شهر مقدس کاظمین به طرف بغداد حرکت کردم و از آنجا به طرف مرز ایران آمدم مریضی من به شدت عود کرد، کم کم مریض و ضعیف شدم و بعد علاوه بر بیماری مبتلا به خون دماغ شدم. در طول چند روز قدرت و توان من تمام شد که دیگر قدرت راه رفتن نداشتم وقتیکه به یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه رسیدیم استخوانهای بدنم نمایان شده بود خیلی نحیف و نا توان شده بودم و از طرفی هواخیلی سرد و برف زیادی هم آمده بود که دیگر طاقت پیاده رفتن را نداشتم قلعه ای بود که از آنجا الاغی را اجاره کرده که فرسنگ یک ریال. تا مرا چاروادار ببرد تا سیاوشان من با چار وادار شرط کردم یک لحاف بردارد برای من زیرا بدن من خیلی‌ضعیف شده بود و او قبول کرد من به جارودار گفتم آن لحاف را بده که از سرما بدن من یخ می زند او گفت: همان ‌گلیمی که روی الاغ است بالا پوش قرار بده من باو گفتم بنا بود لحاف برداریدگفت: ما به این‌گلیم،می‌گوئیم لحاف و لذا من نیمی از گلیم که قسمتی از آن روی الاغ بود و به خود پیچیدم ولی این نیم گلیم کهنه جلوی سرما را نمی گرفت. لباس من فقط یک پیراهن و یک قبای نازک بود عمامه هم به سرم بود تا آمدیم دامنه کوه سرما فشار آورد. گفتم: یک مکانی پیدا کن که بروم در آن پناه بگیرم تا صبح شود. گفت: من تمام بوته های این بیابان را کنده ام میدانم هیچ پناهی اینجا نیست. گفتم: پس جائی را پیدا کن که شن باشد و من بروم داخل شنها والا هلاک می شوم. در این فکر بودم که مرکز شنی پیدا کنم که داخل شنها بروم ناگهان دیدم در کنار جاده روشنائی پیدا است به چار وادار گفتم من را ببر نزدیک این روشنائی به آن طرف رفتیم ولی او نمی دید و من هم قدرت نداشتم با دستم به گردن الاغ اشاره کنم و او را به طرف رو شنائی راهنمائی کنم خلاصه الاغ رفت طرف روشنائی دیدم دری باز است. در داخل آن اطاق در یک طرف یک بخاری دیواری که هیزم در آن شعله می کشید طرف دیگر اطاق سماور بزرگ شاهی مجلسی بود به علاوه استکان ها ردیف چیده شده بود و یک پیرمرد خوش برخورد کمر بسته در آنجا بود با خوشروئی کامل به طرف من آمد و مرا بغل گرفت و از روی الاغ پائین آورد و نزدیک بخاری نشاند، و فورا رفت یک مقداری نان و پنیر برای من آورد کاملا گرم شدم و اول طلوع فجر وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. پس از آن همان پیر مردمرا دوباره روی الاغ گذاشت به ا داخل اطاق نیامد پدرم فرمود: بعدا فهمیدم چرا چاروادار اصلا این بساط مفصل را نمی دید . ولی بعد چاروادار عقب عقب می آمدمثل اینکه دنبال روشنائی می گشت.


داستان هیجدهم حمایت از روحانیت

داستان هیجدهم

حمایت از روحانیت

 

سالی پدرم با یکی از علماء، مشکلی داشت و لذا چند روزی به منزل آنها نرفتند. یکی از دوستانش که او را می بینداز آن عالم بد گویی میکند. در دست او مقداری پنیر بوده، پدرم به او می گوید: با این حرفی که زدید پنیر در دست شما نجس شد و شما اجازه نداری برای عالمی بد بگو ئید. این علماء خیلی به گردن ما خیلی حق دارند. دین و دنیای ما ببرکت آنها است من با آن عالم مشکلی دارم انشاء الله مشکل حل خواهد شد. یادم نمی رود زمانی که مرجع عالم تشیع حضرت آیه الله بروجردی مرحوم شدند ما در روستای باغ یک بودیم پدرم وقتی اطلاع  پیداکرد، فورا آمدند، قم و در بین راه مرتب گریه می کردند و می فرمود عالم تشیع یتیم شد و مدتها عزادار بودند و آری هر کدام از مراجع که از دنیا می رفتند ایشان تا مدتها گریه می کردند. زمانی که خبر شهادت شهید دکتر بهشتی را شنیدند، مثل یک پدر که جوانی از دست داده گریه می کردند و می فرمودند دکتر بهشتی آبروی عالم اسلام بودند، چگونه او را شهید کردند. و خود ایشان گاهی تعریف می کردند در کربلا که بودم در تشییع جنازه مرحوم آیه الله ابوالحسن اصفهانی شرکت کردم و پیاده جنازه را از بغداد تا نجف بردند و شعراء اشعاری در فوت آن مرحوم می سرودند و عالم اسلام عزا دار بود .

آری پدرم می فرمود بعد از مقام امام زمان عجل الله هیچ مقامی به مقام مرجعیت و علماء شیعه نمی رسد و ما باید قدردان مقام علماء باشیم چرا که هر چه داریم از آنها داریم. 

داستان هفدهم نجات یافتن از تشنگی به راهنمایی حضرت امام زمان

داستان هفدهم

نجات یافتن از تشنگی به راهنمایی

حضرت امام زمان عجل الله

 

مرحوم حاج سید رضا فروغی فرمودند:در یک سفر که زائر کربلا بودم در بیابان گرفتار تشنگی عجیب شدم به طوری که نزدیک بود از تشنگی هلاک شوم. یک وقت دیدم، یک عرب شتر سوار مقابل من نمایان شد و یک نیزه بلند هم در دست داشت سلام کردم و جواب سلام دادند عرض کردم، شما کجا تشریف می برید فرمودند: کربلای جدم امام حسین (ع) و فرمودند، تشنه ای. عرض کردم، بلی. فرمودند: در این نزدیکیها یک خیمه کشاورزی است، در آنجا صاحب خیمه کشاورزی است که کوزه آبی دارد، از او آب طلب کن ترا سیراب خواهد کرد و بعد ایشان به طرف کربلا حرکت کردند. مقداری که رفتم، گفتم: نکند این آقا امام زمان عج باشد،دنبال او رفتم، سر نیزه او پیدا بود، یک مرتبه از نظرم پنهان شدند. ولی آنجا یی که آقا فرمودند آمدم، یک خیمه است. نزدیک چادر که رفتم آن مرد کشاورز را در خیمه دیدم سلام کردم گفتم از آن کوزه که شتر سوار فرمود در خیمه داری مقداری آب به من بدهید او بمن آب داد ولی گفت من شخص شتر سوار ندیدم. فهمیدم که آن شتر سوار مولایم فارس الحجاز ابا صالح المهدی  امام زمان عج روحی و ارواح العالمین له الغدا بوده است  که به فریادم رسیده است .

خداوند انشاء الله همیشه ما را از فیوضات امام زمان عج بهره مند فرماید

داستان شانزدهم ملاقات با امام زمان عج در راه کربلا

داستان شانزدهم

ملاقات با امام زمان عج در راه کربلا

 

مرحوم مغفورحاج‌سیدرضا فروغی می فرماید: سالی‌بامرحوم‌حاج ابوالحسن به طور قاچاق از طرف خرمشهر به کربلا مشرف شدیم وقتی که از رود کارون گذشتیم و به خاک عراق رسیدیم در یک منزل مخروبه ای که در کنار شرطه خانه ژاندارمری عراق بود منزل کردیم . و یک زن عراقی که در آن خانه بود برای ما از دجله آب می اورد و جمعیت ما زیاد بود ولی در این حال همه سکوت را مراعات می کردیم تا مامورین عراقی متوجه نشوند که ما قاچاق از ایران آمدیم و سر نیزه عراقی ها از پشت دیوار پیدا بود و منتظر بودیم شب که شد مدیر کاروان حاج ابوالحسن حمله دار یک ماشین بیاورد و ما سوار شویم برویم به طرف راه آهن و از آنجا برویم نجف و بعد کربلا ولی پدرم می فرمودند من همین که  در حال استراحت بودم و یک عبای نازک روی صورتم کشیده بودم ،یک وقت دیدم یک سید نورانی وارد اطاق شد و به من با اشاره فهماند که با ماشین بزرگ بروم نه با ماشین سواری. من از جا بلند شدم بی اختیار بلند گفتم چه خوشگل و زیباست این آقا و بعد به رفقا گفتم چرا احترام نمی کنید و به آقا تعارف نمی کنید و به دنبال آقا رفتم ولی دیگر او را ندیدم و رفقا گفتند در اطاق کسی نبود و ما کسی را ندیدیم و من هر چه گفتم این آقا خیلی زیبا و نورانی بود ،آنها  او را ندیده بودند و نمی گذاشتند من از خرابه بیرون بروم و می گفتند اگر بیرون بروم مامورین عراقی ما را دستگیر می کنند.

یک مرتبه من متوجه شدم که آن آقا امام زمان عج بوده و به ما عنایت فرمودند که می خواهیم بزیارت اجدادش مشرف شویم  شب که شد یک ماشین آوردند پشت خرابه و ما اثاث را برداشتیم که برویم من دیدم آن ماشین سواری است. رفقا عده ای رفتند

ولی من برگشتم و نرفتم گفتم: آقا اجازه نداده با ماشین سواری برویم و لذا عده ای هم برگشتند با من و دوباره در همان خانه مخروبه رفتیم .

اما فردا دیدیم آنهایی را که دیشب با ماشین رفتند دستگیر کرده بودند و به زنجیر بسته اند و در یک قایقی که روی آب بود زندان می بردند .

شب بعد یک اتوبوس بزرگ آمد و ما سوار آن اتوبوس شدیم و به سلامت به مقصد رسیدیم. اینجانب روزی مرحوم حاج ابوالحسن را که مدیر کاروان آنها بود روزی اینجانب در خیابان جهار مردان ملاقات کردم از ایشان سوال کردم، فرمودند: حاج آقا رضا فروغی از آن به بعد خیلی پریشان احوال بود و گریه می کرد و می گفت شما از امام زمان عج احترام نکردید و مرتب به یاد مولی امام زمان عج بود. در آن سفر ما با سلامتی به عتبات عالیات مشرف شدیم و بعد به وطن مراجعت کردیم.

داستان پانزدهم عنایت حضرت امام زمان عج در حرم حضرت معصومه

داستان پانزدهم

پول گرفتن از حضرت امام زمان عج

در صحن حرم مطهر حضرت معصومه (س)

 

مرحوم سلاسه السادات می فرمودند آن زمانی که زمینی برای ساختن منزل خریدم و شروع به بنائی نمودم پولی نداشتم زیرا پول آن زمین را مادرت به من بخشید ( مرحوم مغفوره حاجیه مریم اخروی بعد از وفات پدر مادرش چون برادر و خواهری نداشت تنها وارث والدینش بود و لذا خانه ای داشتن به مساحت 350 متر آن را فروخت و پول آن را به پدرم بخشید به شرط آنکه او را کربلا ببرند که متاسفانه کربلا معلی هم مشرف نشدند )

باری بنائی را شروع کردم با اینکه مصالح ساختمانی آن زمین خشت و گل و آهک بود ولی بعد از مدتی پول من بکلی تمام شد و مقروض هم شدم به بنا و کارگرها که نزدیک بود کار ساختن خانه تعطیل شود.

یک روز صبح مشرف شدم حرم حضرت معصومه موقعی که از زیارت    بی بی دو عالم حضرت معصومه بر می گشتم در صحن حرم بودم که یک مرتبه کسی مرا صدا زد آقا رضا دیدم کسی نیست دو مرتبه صدا زد آقا رضا دیدم کسی نیست برای مرتبه سوم که مرا صدا زد آقا رضا دیدم یک شخص نورانی کنار قبر قطب راوندی ایستادند و مرا صدا م می کنند و به من اشاره می کنند بیا نزدیک رفتم دیدم لباس هندی بر تن دارد سلام کردم جواب سلام مرا دادند و بعد دست مبارک خود را در جیب بغل کردند و مقداری پول بیرون آوردند و به من مرحمت فرمودند عرض کردم نام شما چیست عرض کرد سید مهدی بعد فرمودند نام شما چیست عرض کردم سید رضا و بعد با آقا خداحافظی کردم به طرف درب صحن

در خیابان موزه باز می شود رفتم ولی با خود گفتم این آقاخیال کردند

من مجتهدم به من سهم امام دادند.

برگردم و به ایشان تذکر دهم که من مجتهد نیستم ولی وقتی برگشتم

کسی را ندیدم آمدم در ایوان آئینه  کسی نبود رفتم به سوی حرم و رفتم

در ایوان طلا در غرفه های صحن کهنه تمام صحن را زیر پا گذاشتم کسی را ندیدم و برگشتم پول در دستم بود گفتم عجب گرفتار شدم چکنم همان طور که در کوچه حرم می رفتم ناگهان حضرت آیه الله العظمی نجفی رضوان الله تعالی را ملاقات کردم داستان را برایش نقل کردم ایشان گریه کردند فرمودند آن مولی حضرت حجه الله ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند ولی ایشان مقداری پول به من داد و آن پول را از من گرفتو پول دیگری به من داد و من آن پول را آوردم دادم به بنای منزلمان که نام او استاد حیدر صابری نیا بود گفتم کافی است بناء پول ها را گرفت و گفت این پول به اندازه پول کارگرها و بناها است و دیگر ما از شما طلبی نداریم آری حضرت امام زمان چنین عنایتی به پدرم فرمودند چون مرحوم آقای فروغی مرد متقی و پرهیز کاری بودند

دوست دارم صدات کنم

                                تو هم مرا نگاه کنی

دوست دارم نگات کنم

                                 تو هم مرا صدا کنی

تو غریبی منم غریبم چی می شه

                                 دل غریبه را با خودت آشنا کنی

داستان چهاردهم توسل به حضرت معصومه س برای آینده فرزندش

داستان چهاردهم

توسل به حضرت معصومه( س) برای آینده فرزندش

 

مرحوم پدر بزرگوارم وقتیکه من دوره ابتدائی را تمام کردم به من فرمود می خواهی دبیرستان بروی یا در حوزه علمیه شرکت کنی من عرض کردم انشاء الله در حوضه علمیه خواهم آمد و درست سال 1342 شمسی بود که پدرم با بسیاری از مراجع آن زمان مثل مرحوم آیه ال العظمی له نجفی فرمودند اگر فرزندت درس بخواند خوب است و اگر مانند بعضی از آقازادها درس نخواند باشد صلاح نیست تا اینکه پدرم شبی حضرت معصومه سلام الله علیها را در خواب دیدند باین کیقیت که فرمودند در ایوان آئینه حضرت معصومه بو دم که یک مرتبه حضرت معصومه از طرف حرم تشریف آوردند در ایوان آئینه و چادر سفیدی به سر کرده بودند من با ایشان سلام کردم و ایشان بعد از جواب سلام مطالبی فرمودند و در باره فرزندم سید عباس از او سوال کردم که چکنم ایشان فرمودند شما که می گویی من مادی نیستم یعنی به دنیا علاقه ندارم و این کنایه بود که فرزندت برود روحانی بشود .

و از آن روز من درس رو حانیت را شروع کردم و البته این خواب را پدرم برای بعضی از اساتید حوزه علمیه قم نقل کردند مثلا حضرت آیه الله استاد فشارکی و هر وقت ایشان مرا می دیدند می فرمایند نظر حضرت معصومه با شما هست انشاء الله آینده در خشان خواهی داشت مرحوم والده شما داستان خوابش را برای من تعریف کرده انشاء الله خداوند به برکت عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها ما را از یاران حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف قراردهد.

داستان سیزدهم علاقه شدید به رفتن مسجد جمکران

داستان سیزدهم

علاقه شدید به رفتن مسجد جمکران

 

مرحوم پدر بزرگوارم مرتب عصر پنج شنبه با پای پیاده به جمکران می رفتند . آری پدرم ما را با مسجد جمکران و با آقایمان حضرت ولی عصر عج آشنا کردند و در آن ایام یعنی 50 سال قبل مسجد جمکران فقط یک مسجد کوچک داشت و یک صحن و اطراف آن جند حجره برای زائران و حتی برق آن با موتور برق بود.

ولی بیشتر مردم که به مسجد می آمدند در موقع نماز امام زمان عج گریه و ناله می کردند یادم هست گاهی از اوقات که نیمه شب پیاده از مسجد جمکران می آمدیم پدرم می فرمود سوره هایی که از قران مجید حفظ دارید بخوانید مانند سوره واقعه و گاهی ایشان پیاده که بر مگشتند به شهر در حال راه رفتن نماز شب می خواندند .

از جمله از کسانی که همراه ایشان بودند مرحوم سلاسه السادات حاج سید عبدالحسین بهشتی رحمه الله علیه برادر ایشان بود که عاشق امام زمان عج بودند و مرتب پیاده مسجد جمکران مشرف می شدند. 


داستان دواز دهم عشق و علاقه شدید به زیارت حرم حضرت معصومه

داستان دواز دهم

عشق وعلاقه شدید به زیارت حرم

حضرت معصومه

مرحوم حاج سید رضا فروغی هر روز دو یا سه مرتبه مشرف می شدند حرم حضرت معصومه و هر شب نماز مغرب و عشاء رات در حرم با نماز جماعت مر حوم آیه الله زنجانی شرکت می کردند و چون هر روز صبح و عصر و شب در کتابخانه می رفتند و لذا مسیر خود را از طرف حرم مطهر قرار داده بودند که موقع رفتن و برگشتن از کتابخانه از صحن حرم حضرت معصومه عبور می کردند.

و اگر یک روز نمی رفتند به شخصی بنام مرحوم ملا حسن بقال کرایه می داد و می فرمود بجای من مشرف شوید .

و در حرم حالت عرفانی و خضوع خاصی داشت و زیارت نامه را با یک حال خوشی می خواندو گاهی که بدرب صحن حرم مطهر می رسیدند با کمال احترام سلام می کردند ودرب حرم را می بوسیدند .سالی که ایشان بیمار شده بود در بیمارستان تهران وقتی چشم ایشان به گنبد حضرت معصومه افتاد گریه کرد و عرض کرد بی بی من خانه زاد شما هستم از خدا بخواهید مرا شفا دهد و مرا تنها نگذارید . موقع سال تحویل همه به

حرم آن حضرت می رفتند  ویکی از افتخارات ما و ایشان این است که اجداد‌ما از سر کشیکان‌حرم حضرت‌معصومه بوده‌ا‌ند. و بعد از تولیت تمام

اختیارات بآنها بود خصوصا مرحوم حاج سید اسماعیل سرکشیک رحمه الله علیه که 12 پسر داشت که همه در حرم خدمت می کردند.

داستان یازدهم طاقت شنیدن روضه قتلگاه را نداشت

داستان یازدهم

طاقت شنیدن روضه قتلگاه را نداشت

 

همسر مر حوم حاج سید رضا فروغی می فرمود ند سالی ذر شهر قم مسجد اشراقی مرحوم آیه الله حاج آقا شهاب الدین اشراقی منبر می رفتند و شبی بعد از سخنرانی روضه قتلگاه را خواندند و فرمودند که در شهر وارد قتلگاه که شد به حضرت امام حسین ع لگد زد.

یک مرتبه از پای منبر پدرت مرحوم حاج سید رضا فریاد زد دروغ است و غش کرد و بعد که بهوش آمد او را به منزل آوردند تا صبح در حیاط دور حوض می گردید و گریه می کرد و می گفت این حرف درست نیست .

شمر جرات ندارد به امام لگد بزند حسین جان ‏قربان مظلومیت و مرتب گریه می کرد.


داستان دهم شدت علاقه به اقامه مجلس روضه

داستان دهم

شدت علاقه با قامه مجلس روضه

 

مرحوم حاج سید رضا فروغی می فرمودند در زمان سلطنت رضا خان قلدر ها چادر را از سر زنها می کشیدند و عمامه ها را بر می داشتند و بطور کلی اقامه مجلس روضه ممنوع کرده بودند ولی در دهه اول ماه محرم ما اقامه مجلس عزای امام حسین(ع) در منزلمان کردیم منتهی زمان آن بعد از اذان نماز صبح بود که مجلس روضه را اقامه می کردیم و اول آفتاب مجلس تمام می شد و نگذاشتیم حتی در آن زمان مجلس روضه امام حسین ع تعطیل شود و روز عاشورا هم با پای برهنه می رفتیم در هیئت چهار مردان زیر طوق و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه(س) برای عزاداری می رفتیم.

خداوند او را رحمت کند .

خاک ما گل شود و گل شکفتد از گل ما

                               لذت عشق حسین نرود از دل ما

سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com

داستان نهم نذر کردن مادرش فاطمه سادات سرکشیک

داستان نهم

نذر کردن مادرش فاطمه سادات سرکشیک

 

مرحوم پدر عالیقدرم می فرمودند مادرم برایم نقل کردند وقتی ترا حامله بودم نذر کردم از روز اول محرم تا روز عاشورا اصلا آب نخورم و آن زمان مصادف بود با فصل تابستان و من در این تمام ده روز آب نخوردم ولی غروب عاشورا که خواستم آب بنوشم ماننداین بود که در ظرفی که روی چراغ است و گداخته شده و مقداری آب در آن بریزند صدائی می کند و بخار میشود همینطور آب در گلوی من جزی کرد از بس بدنم نیاز به آب داشت آری اینجانب سید عباس مادر محترمه پدر بزرگوارم را دیده بودم و همین داستان را خودش برای من تعریف کرد آن مرحومه خیلی به حضرت امام حسین (ع)و اهل بیت پیغمبر علاقه داشت که بعد از وفات او خواستند اثاث البیت آن مرحومه را به فقرا بدهند در اثاث منزلش و خوراکیهائی که داشت در هر کدام مقداری برای تبرک تربت امام حسین گذاشته بود مثلا درکیسه برنج و در ظرف چای مقداری تربت گذاشته بود و خیلی به روضه و مصیبت امام حسین علاقه داشت یادم نمی رود اینجانب سید عباس در سن کودکی 5 یا  6 ساله بودم به من گفت می توانی برایم روضه بخوانی و من برای او روضه علی اصغر را خواندم و او گریه کرد و حال خوشی داشت و بعد از ذکر مصیبت به من دو تومان پول داد.روحش شاد.آری او در عصر 13 ماه صفر سال 1340 شمسی از دنیا رفت و در بین صحن بزرگ و ایوان طلا در کنار راه رو او را دفن کردند و قبر پدرش در صحن ایوان طلا مقابل ایوان طلا حضرت معصومه س می باشد. 

سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com


داستان هشتم اعتراض شدیدایشان به گوینده ای که روز عاشورا شو

داستان هشتم

اعتراض شدیدایشان به گوینده ای

که روز عاشورا شوخی می کردند

 

مرحوم سلاسه السادات حاج سید رضا فروغی می فرمودند سالی روز عاشورا در یکی از روستاهای خلجستان بودم یک گوینده ای بالای منبر بجای آنکه روضه بخواند و شوری بیاندازد اشاره می کرد به بعضی از مردم و می گفت فلانی حرمله است یا او مانند ابن سعد است و مردم می خندیدند.من دیگر طاقت نیاوردم و بلند شدم به او اعتراض کردم و گفتم امروز روز عاشورا است روز عزای جدم امام حسین (ع) است باید مصیبت بخوانی و شور حسینی برپا کنی که مردم گریه کنند چرا مردم را می خندانی این کار تو حرام است.

او را از بالای منبر پائین کشیدم آری مومن باید در عزای اهل بیت حقیقتا عزا دار باشد و باید ما این شعار عاشورا را با عزا داری سنتی به قول امام راحل زنده نگه داریم زیرا روضه امام حسین (ع)اسلام را زنده نگه داشته است. 

سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com


داستان هفتم مشاهده نمودن فرشتگان در ایام بیماری

داستان هفتم

مشاهده نمودن فرشتگان

در ایام بیماری

 

مرحوم پدربزرگوارم می فرمودند در روایات داریم کسی که زیارت کند حضرت امام حسین علیه السلام را فرشتگان به شفاعت او می آیند و اگر مریض شوند به عیادت او می آیند و ایشان می فرمودند وقتی بیمار شدم و بعد از مدتی بیماری شدت کرد یک وقت متوجه شدم اطراف بستر من عدهای نشسته اند و پوشیه یعنی برقع نازکی به صورت زده اندفهمیدم ملائکه هستند به عیادت من آمده اند.

 خدا ایشان را با مولی ابا عبدالله محشور کند.  

سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com