داستان اول آمدن باران


داستان اول

آمدن باران

مرحوم حاج سیدرضا فرمودند سالی مسافرت کردم به روستای اطراف قم و از آنجا رفتم پیش طایفه لکها و آنها بیشتر چادر نشین بودند و به سادات علاقه داشتند و آن سال باران نیامده بود و هیچ آذوقه ای برای گوسفندان و چار پایان نبودو لذا وام داران که من مهمان آنها بودم گفتند سید رضا شما فرزند پیغمبر هستید پیش جدتان خیلی آبرو داریدو باید امشب دعاکنید که باران بیاید اگر دعای شما مستجاب شد و باران آمد ما هر کدام یک بره به شما خواهیم داد ولی اگر دعای شما اثر نکرد و باران نیامد فردا آنقدر با چوب بر بدنت می زنیم که دیگر نتوانی راه بروی و نعش شما را به شهر قم می بریم زیرا معلوم می شود شما سید نیستید پدرم به من فرمود که با خودم گفتم اینها درست می گویند چون این مردم از ما که سیدیم توقع دیگر دارند.

خلاصه شب را آنجا خوابیدیم.

نیمه شب از خواب بیدار شدم از چادر آمدم بیرون ببینم باران آمده یا نه مشاهده کردم در آسمان یک پاره ابری هم که بود رفته و آسمان کاملا صاف است اینجا بود که یک مرتبه بدنم لرزید در دلم گفتم خداونا آبروی مرا حفظ کن و رفتم در چادر خوابیدم صبح که برای نماز از خواب بیدار شدم دیدم خیلی صدای هیاهو می آید از چادر بیرون آمدم دیدم الحمدالله آنقدر باران آمده که تمام اثاث آنها خیس شده است با زبان لکی با هم حرف میزدند.

یکی میگفت گندم ها را ببر در آلونک آن یکی میگفت پالونک را از میان آب بردار خلاصه همه آن مردم خوشحال شده بودند و در حق من دعا می کردند و ایمان عقیده آنان به سادات بیشتر شد و حتی به وعده خود عمل کردند و هر کدام یک بره گوسفند به من دادند .