داستان بیستم
نجات از مرگ در راه کربلا
پدرم می فرمود: در همان سفر کربلا هنگام مراجعت به قم وقتی به روستای باغ یک که تا قم شش فرسنگ راه می باشد،رسیدیم در آن روستا دوستان زیادی داشتم که مرا مهمان کردند ولی پس از یک روز گفتم: می خواهم بروم قم زیرا مادر و برادرو خواهرم منتظر من هستند و لذا یکی از دوستان بنام مهدی قلی خان برای من یک الاغ را زین کرد و یک نوجوان بنام مرتضی که فرزند مهدی قلی خان بود سوار الاغ دیگر شد ومهدی قلی خان به او گفت با حاج آقا به قم برو .اما مرتضی سوار الاغ خود شد و الاغ بنده را اول جاده قم کنار چشمه آب برد منتظر ماند تا سید رضا با دوستان خداحافظی کند و بیاید چون کمی مدت خداحافظی طول می کشد مرتضی با الاغ قدری از راه را می رود و لذا وقتی بنده کنار چشمه آب می رود می بیند مرتضی نیست و گفتم حتما این نوجوان الان رفت و پیاده دنبال او می رود. و کم کم پیاده به روستای بعد که تاج خاتون است می رسد باز به مرتضی نرسیدم و قریب چند کیلو متر دیگر دنبال او می رود خلاصه هر چه می رود به او نرسیدم تا منزل کاروانسرای طلاب می رسد آنگاه آقای فروغی خسته می شود و در کاروانسرای طلاب منزل کردم. و چون هوا خیلی سرد بوده مسافرینی که در کاروانسرا بودند گفتند ما نیمه شب حرکت می کنیم و می رویم به طرف کرمانشاه شما هم اگر اینجا بمانید از سرما تلف می شوید پدرم می آید کنار جاده نشستم و به حضرت امام حسین (ع) توسل پیدا کردم. عرض کردم آقا از قم تا کربلا رفتم وبرگشتم الان نزدیک قم می باشم تا بحال بمن کمک کردید، الان هم کمک کنید، مرا یاری کنید من کسی را ندارم که ناگهان کالسکه ای از راه رسید و کنار جاده ایستاد و صاحب کالسکه گفت کجا می روی پدرم می گوید من هم می روم قم لذا عرض کرد من هم قم می روم، سوار کالسکه بشوید و من هم سوار شدم و آن شخص یک لحاف روی دوش من انداخت و فرمود شما استراحت کنید، من شما را می برم قم و کالسکه حرکت کرد و بعد، آن مرد گفت من الان در یکی از روستاهای اطراف بودم که صاحب آن یک خان است، یک مرتبه بدون مقدمه به دلم افتاد بروم قم، مثل اینکه کسی به من گفت: این کالسکه را حرکت بده به طرف قم پدر م می گوید فهمیدم این کالسکه بامر امام حسین (ع) فقط برای بردن من آمده است. خلاصه همین طور که می رفتیم به مرتضی رسیدیم پدرم به آن صاحب کالسکه گفتم به این نوجوان بگو این الاغ خالی برای کدام مسافر است آن شخص از مرتضی سئوال کرد و جواب داد یک زائر کربلا بنام آقای فروغی من دارم، زودتر می روم که از مادرش مژدگانی بگیرم ما هم به او چیزی نگفتیم ولی از او زودتر به قم رسیدیم وقتی آمدم قم و به منزل رسیدم آنقدر ضعیف شده بودم که مادرم مرا نمی شناخت و لی الحمدالله چقدر عنایت و کرامت در این سفر از اجدادمان به من رسید
ملاقات با حضرت خضر نبی علیه السلام در راه کربلا
این داستان را مرحوم آیه الله حاج شیخ مرتضی حائری در کتاب سردلبران صفحه 200 نقل کرده اند.
البته مرحوم سلاسه السادات حاج آقا فروغی در سخنرانی خودکه درباره سرگذشت سفر کربلا داشتند این داستان فرمودند که نوار آن موجود است و آن داستان را برای خود بنده هم بیان فرموده بودند ایشان فرمودند آن سالی که پیاده کربلا مشرف شدم، در موقع مراجعت از عتبات عالیات از شهر مقدس کاظمین به طرف بغداد حرکت کردم و از آنجا به طرف مرز ایران آمدم مریضی من به شدت عود کرد، کم کم مریض و ضعیف شدم و بعد علاوه بر بیماری مبتلا به خون دماغ شدم. در طول چند روز قدرت و توان من تمام شد که دیگر قدرت راه رفتن نداشتم وقتیکه به یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه رسیدیم استخوانهای بدنم نمایان شده بود خیلی نحیف و نا توان شده بودم و از طرفی هواخیلی سرد و برف زیادی هم آمده بود که دیگر طاقت پیاده رفتن را نداشتم قلعه ای بود که از آنجا الاغی را اجاره کرده که فرسنگ یک ریال. تا مرا چاروادار ببرد تا سیاوشان من با چار وادار شرط کردم یک لحاف بردارد برای من زیرا بدن من خیلیضعیف شده بود و او قبول کرد من به جارودار گفتم آن لحاف را بده که از سرما بدن من یخ می زند او گفت: همان گلیمی که روی الاغ است بالا پوش قرار بده من باو گفتم بنا بود لحاف برداریدگفت: ما به اینگلیم،میگوئیم لحاف و لذا من نیمی از گلیم که قسمتی از آن روی الاغ بود و به خود پیچیدم ولی این نیم گلیم کهنه جلوی سرما را نمی گرفت. لباس من فقط یک پیراهن و یک قبای نازک بود عمامه هم به سرم بود تا آمدیم دامنه کوه سرما فشار آورد. گفتم: یک مکانی پیدا کن که بروم در آن پناه بگیرم تا صبح شود. گفت: من تمام بوته های این بیابان را کنده ام میدانم هیچ پناهی اینجا نیست. گفتم: پس جائی را پیدا کن که شن باشد و من بروم داخل شنها والا هلاک می شوم. در این فکر بودم که مرکز شنی پیدا کنم که داخل شنها بروم ناگهان دیدم در کنار جاده روشنائی پیدا است به چار وادار گفتم من را ببر نزدیک این روشنائی به آن طرف رفتیم ولی او نمی دید و من هم قدرت نداشتم با دستم به گردن الاغ اشاره کنم و او را به طرف رو شنائی راهنمائی کنم خلاصه الاغ رفت طرف روشنائی دیدم دری باز است. در داخل آن اطاق در یک طرف یک بخاری دیواری که هیزم در آن شعله می کشید طرف دیگر اطاق سماور بزرگ شاهی مجلسی بود به علاوه استکان ها ردیف چیده شده بود و یک پیرمرد خوش برخورد کمر بسته در آنجا بود با خوشروئی کامل به طرف من آمد و مرا بغل گرفت و از روی الاغ پائین آورد و نزدیک بخاری نشاند، و فورا رفت یک مقداری نان و پنیر برای من آورد کاملا گرم شدم و اول طلوع فجر وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. پس از آن همان پیر مردمرا دوباره روی الاغ گذاشت به ا داخل اطاق نیامد پدرم فرمود: بعدا فهمیدم چرا چاروادار اصلا این بساط مفصل را نمی دید . ولی بعد چاروادار عقب عقب می آمدمثل اینکه دنبال روشنائی می گشت.
داستان هیجدهم
حمایت از روحانیت
سالی پدرم با یکی از علماء، مشکلی داشت و لذا چند روزی به منزل آنها نرفتند. یکی از دوستانش که او را می بینداز آن عالم بد گویی میکند. در دست او مقداری پنیر بوده، پدرم به او می گوید: با این حرفی که زدید پنیر در دست شما نجس شد و شما اجازه نداری برای عالمی بد بگو ئید. این علماء خیلی به گردن ما خیلی حق دارند. دین و دنیای ما ببرکت آنها است من با آن عالم مشکلی دارم انشاء الله مشکل حل خواهد شد. یادم نمی رود زمانی که مرجع عالم تشیع حضرت آیه الله بروجردی مرحوم شدند ما در روستای باغ یک بودیم پدرم وقتی اطلاع پیداکرد، فورا آمدند، قم و در بین راه مرتب گریه می کردند و می فرمود عالم تشیع یتیم شد و مدتها عزادار بودند و آری هر کدام از مراجع که از دنیا می رفتند ایشان تا مدتها گریه می کردند. زمانی که خبر شهادت شهید دکتر بهشتی را شنیدند، مثل یک پدر که جوانی از دست داده گریه می کردند و می فرمودند دکتر بهشتی آبروی عالم اسلام بودند، چگونه او را شهید کردند. و خود ایشان گاهی تعریف می کردند در کربلا که بودم در تشییع جنازه مرحوم آیه الله ابوالحسن اصفهانی شرکت کردم و پیاده جنازه را از بغداد تا نجف بردند و شعراء اشعاری در فوت آن مرحوم می سرودند و عالم اسلام عزا دار بود .
آری پدرم می فرمود بعد از مقام امام زمان عجل الله هیچ مقامی به مقام مرجعیت و علماء شیعه نمی رسد و ما باید قدردان مقام علماء باشیم چرا که هر چه داریم از آنها داریم.
داستان هفدهم
نجات یافتن از تشنگی به راهنمایی
حضرت امام زمان عجل الله
مرحوم حاج سید رضا فروغی فرمودند:در یک سفر که زائر کربلا بودم در بیابان گرفتار تشنگی عجیب شدم به طوری که نزدیک بود از تشنگی هلاک شوم. یک وقت دیدم، یک عرب شتر سوار مقابل من نمایان شد و یک نیزه بلند هم در دست داشت سلام کردم و جواب سلام دادند عرض کردم، شما کجا تشریف می برید فرمودند: کربلای جدم امام حسین (ع) و فرمودند، تشنه ای. عرض کردم، بلی. فرمودند: در این نزدیکیها یک خیمه کشاورزی است، در آنجا صاحب خیمه کشاورزی است که کوزه آبی دارد، از او آب طلب کن ترا سیراب خواهد کرد و بعد ایشان به طرف کربلا حرکت کردند. مقداری که رفتم، گفتم: نکند این آقا امام زمان عج باشد،دنبال او رفتم، سر نیزه او پیدا بود، یک مرتبه از نظرم پنهان شدند. ولی آنجا یی که آقا فرمودند آمدم، یک خیمه است. نزدیک چادر که رفتم آن مرد کشاورز را در خیمه دیدم سلام کردم گفتم از آن کوزه که شتر سوار فرمود در خیمه داری مقداری آب به من بدهید او بمن آب داد ولی گفت من شخص شتر سوار ندیدم. فهمیدم که آن شتر سوار مولایم فارس الحجاز ابا صالح المهدی امام زمان عج روحی و ارواح العالمین له الغدا بوده است که به فریادم رسیده است .
خداوند انشاء الله همیشه ما را از فیوضات امام زمان عج بهره مند فرمایدداستان شانزدهم
ملاقات با امام زمان عج در راه کربلا
مرحوم مغفورحاجسیدرضا فروغی می فرماید: سالیبامرحومحاج ابوالحسن به طور قاچاق از طرف خرمشهر به کربلا مشرف شدیم وقتی که از رود کارون گذشتیم و به خاک عراق رسیدیم در یک منزل مخروبه ای که در کنار شرطه خانه ژاندارمری عراق بود منزل کردیم . و یک زن عراقی که در آن خانه بود برای ما از دجله آب می اورد و جمعیت ما زیاد بود ولی در این حال همه سکوت را مراعات می کردیم تا مامورین عراقی متوجه نشوند که ما قاچاق از ایران آمدیم و سر نیزه عراقی ها از پشت دیوار پیدا بود و منتظر بودیم شب که شد مدیر کاروان حاج ابوالحسن حمله دار یک ماشین بیاورد و ما سوار شویم برویم به طرف راه آهن و از آنجا برویم نجف و بعد کربلا ولی پدرم می فرمودند من همین که در حال استراحت بودم و یک عبای نازک روی صورتم کشیده بودم ،یک وقت دیدم یک سید نورانی وارد اطاق شد و به من با اشاره فهماند که با ماشین بزرگ بروم نه با ماشین سواری. من از جا بلند شدم بی اختیار بلند گفتم چه خوشگل و زیباست این آقا و بعد به رفقا گفتم چرا احترام نمی کنید و به آقا تعارف نمی کنید و به دنبال آقا رفتم ولی دیگر او را ندیدم و رفقا گفتند در اطاق کسی نبود و ما کسی را ندیدیم و من هر چه گفتم این آقا خیلی زیبا و نورانی بود ،آنها او را ندیده بودند و نمی گذاشتند من از خرابه بیرون بروم و می گفتند اگر بیرون بروم مامورین عراقی ما را دستگیر می کنند.
یک مرتبه من متوجه شدم که آن آقا امام زمان عج بوده و به ما عنایت فرمودند که می خواهیم بزیارت اجدادش مشرف شویم شب که شد یک ماشین آوردند پشت خرابه و ما اثاث را برداشتیم که برویم من دیدم آن ماشین سواری است. رفقا عده ای رفتند
ولی من برگشتم و نرفتم گفتم: آقا اجازه نداده با ماشین سواری برویم و لذا عده ای هم برگشتند با من و دوباره در همان خانه مخروبه رفتیم .
اما فردا دیدیم آنهایی را که دیشب با ماشین رفتند دستگیر کرده بودند و به زنجیر بسته اند و در یک قایقی که روی آب بود زندان می بردند .
شب بعد یک اتوبوس بزرگ آمد و ما سوار آن اتوبوس شدیم و به سلامت به مقصد رسیدیم. اینجانب روزی مرحوم حاج ابوالحسن را که مدیر کاروان آنها بود روزی اینجانب در خیابان جهار مردان ملاقات کردم از ایشان سوال کردم، فرمودند: حاج آقا رضا فروغی از آن به بعد خیلی پریشان احوال بود و گریه می کرد و می گفت شما از امام زمان عج احترام نکردید و مرتب به یاد مولی امام زمان عج بود. در آن سفر ما با سلامتی به عتبات عالیات مشرف شدیم و بعد به وطن مراجعت کردیم.
داستان پانزدهم
پول گرفتن از حضرت امام زمان عج
در صحن حرم مطهر حضرت معصومه (س)
مرحوم سلاسه السادات می فرمودند آن زمانی که زمینی برای ساختن منزل خریدم و شروع به بنائی نمودم پولی نداشتم زیرا پول آن زمین را مادرت به من بخشید ( مرحوم مغفوره حاجیه مریم اخروی بعد از وفات پدر مادرش چون برادر و خواهری نداشت تنها وارث والدینش بود و لذا خانه ای داشتن به مساحت 350 متر آن را فروخت و پول آن را به پدرم بخشید به شرط آنکه او را کربلا ببرند که متاسفانه کربلا معلی هم مشرف نشدند )
باری بنائی را شروع کردم با اینکه مصالح ساختمانی آن زمین خشت و گل و آهک بود ولی بعد از مدتی پول من بکلی تمام شد و مقروض هم شدم به بنا و کارگرها که نزدیک بود کار ساختن خانه تعطیل شود.
یک روز صبح مشرف شدم حرم حضرت معصومه موقعی که از زیارت بی بی دو عالم حضرت معصومه بر می گشتم در صحن حرم بودم که یک مرتبه کسی مرا صدا زد آقا رضا دیدم کسی نیست دو مرتبه صدا زد آقا رضا دیدم کسی نیست برای مرتبه سوم که مرا صدا زد آقا رضا دیدم یک شخص نورانی کنار قبر قطب راوندی ایستادند و مرا صدا م می کنند و به من اشاره می کنند بیا نزدیک رفتم دیدم لباس هندی بر تن دارد سلام کردم جواب سلام مرا دادند و بعد دست مبارک خود را در جیب بغل کردند و مقداری پول بیرون آوردند و به من مرحمت فرمودند عرض کردم نام شما چیست عرض کرد سید مهدی بعد فرمودند نام شما چیست عرض کردم سید رضا و بعد با آقا خداحافظی کردم به طرف درب صحن
در خیابان موزه باز می شود رفتم ولی با خود گفتم این آقاخیال کردند
من مجتهدم به من سهم امام دادند.
برگردم و به ایشان تذکر دهم که من مجتهد نیستم ولی وقتی برگشتم
کسی را ندیدم آمدم در ایوان آئینه کسی نبود رفتم به سوی حرم و رفتم
در ایوان طلا در غرفه های صحن کهنه تمام صحن را زیر پا گذاشتم کسی را ندیدم و برگشتم پول در دستم بود گفتم عجب گرفتار شدم چکنم همان طور که در کوچه حرم می رفتم ناگهان حضرت آیه الله العظمی نجفی رضوان الله تعالی را ملاقات کردم داستان را برایش نقل کردم ایشان گریه کردند فرمودند آن مولی حضرت حجه الله ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بودند ولی ایشان مقداری پول به من داد و آن پول را از من گرفتو پول دیگری به من داد و من آن پول را آوردم دادم به بنای منزلمان که نام او استاد حیدر صابری نیا بود گفتم کافی است بناء پول ها را گرفت و گفت این پول به اندازه پول کارگرها و بناها است و دیگر ما از شما طلبی نداریم آری حضرت امام زمان چنین عنایتی به پدرم فرمودند چون مرحوم آقای فروغی مرد متقی و پرهیز کاری بودند
دوست دارم صدات کنم
تو هم مرا نگاه کنی
دوست دارم نگات کنم
تو هم مرا صدا کنی
تو غریبی منم غریبم چی می شه
دل غریبه را با خودت آشنا کنی
داستان چهاردهم
توسل به حضرت معصومه( س) برای آینده فرزندش
مرحوم پدر بزرگوارم وقتیکه من دوره ابتدائی را تمام کردم به من فرمود می خواهی دبیرستان بروی یا در حوزه علمیه شرکت کنی من عرض کردم انشاء الله در حوضه علمیه خواهم آمد و درست سال 1342 شمسی بود که پدرم با بسیاری از مراجع آن زمان مثل مرحوم آیه ال العظمی له نجفی فرمودند اگر فرزندت درس بخواند خوب است و اگر مانند بعضی از آقازادها درس نخواند باشد صلاح نیست تا اینکه پدرم شبی حضرت معصومه سلام الله علیها را در خواب دیدند باین کیقیت که فرمودند در ایوان آئینه حضرت معصومه بو دم که یک مرتبه حضرت معصومه از طرف حرم تشریف آوردند در ایوان آئینه و چادر سفیدی به سر کرده بودند من با ایشان سلام کردم و ایشان بعد از جواب سلام مطالبی فرمودند و در باره فرزندم سید عباس از او سوال کردم که چکنم ایشان فرمودند شما که می گویی من مادی نیستم یعنی به دنیا علاقه ندارم و این کنایه بود که فرزندت برود روحانی بشود .
و از آن روز من درس رو حانیت را شروع کردم و البته این خواب را پدرم برای بعضی از اساتید حوزه علمیه قم نقل کردند مثلا حضرت آیه الله استاد فشارکی و هر وقت ایشان مرا می دیدند می فرمایند نظر حضرت معصومه با شما هست انشاء الله آینده در خشان خواهی داشت مرحوم والده شما داستان خوابش را برای من تعریف کرده انشاء الله خداوند به برکت عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها ما را از یاران حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف قراردهد.
داستان سیزدهم
علاقه شدید به رفتن مسجد جمکران
مرحوم پدر بزرگوارم مرتب عصر پنج شنبه با پای پیاده به جمکران می رفتند . آری پدرم ما را با مسجد جمکران و با آقایمان حضرت ولی عصر عج آشنا کردند و در آن ایام یعنی 50 سال قبل مسجد جمکران فقط یک مسجد کوچک داشت و یک صحن و اطراف آن جند حجره برای زائران و حتی برق آن با موتور برق بود.
ولی بیشتر مردم که به مسجد می آمدند در موقع نماز امام زمان عج گریه و ناله می کردند یادم هست گاهی از اوقات که نیمه شب پیاده از مسجد جمکران می آمدیم پدرم می فرمود سوره هایی که از قران مجید حفظ دارید بخوانید مانند سوره واقعه و گاهی ایشان پیاده که بر مگشتند به شهر در حال راه رفتن نماز شب می خواندند .
از جمله از کسانی که همراه ایشان بودند مرحوم سلاسه السادات حاج سید عبدالحسین بهشتی رحمه الله علیه برادر ایشان بود که عاشق امام زمان عج بودند و مرتب پیاده مسجد جمکران مشرف می شدند.
داستان دواز دهم
عشق وعلاقه شدید به زیارت حرم
حضرت معصومه
مرحوم حاج سید رضا فروغی هر روز دو یا سه مرتبه مشرف می شدند حرم حضرت معصومه و هر شب نماز مغرب و عشاء رات در حرم با نماز جماعت مر حوم آیه الله زنجانی شرکت می کردند و چون هر روز صبح و عصر و شب در کتابخانه می رفتند و لذا مسیر خود را از طرف حرم مطهر قرار داده بودند که موقع رفتن و برگشتن از کتابخانه از صحن حرم حضرت معصومه عبور می کردند.
و اگر یک روز نمی رفتند به شخصی بنام مرحوم ملا حسن بقال کرایه می داد و می فرمود بجای من مشرف شوید .
و در حرم حالت عرفانی و خضوع خاصی داشت و زیارت نامه را با یک حال خوشی می خواندو گاهی که بدرب صحن حرم مطهر می رسیدند با کمال احترام سلام می کردند ودرب حرم را می بوسیدند .سالی که ایشان بیمار شده بود در بیمارستان تهران وقتی چشم ایشان به گنبد حضرت معصومه افتاد گریه کرد و عرض کرد بی بی من خانه زاد شما هستم از خدا بخواهید مرا شفا دهد و مرا تنها نگذارید . موقع سال تحویل همه به
حرم آن حضرت می رفتند ویکی از افتخارات ما و ایشان این است که اجدادما از سر کشیکانحرم حضرتمعصومه بودهاند. و بعد از تولیت تمام
اختیارات بآنها بود خصوصا مرحوم حاج سید اسماعیل سرکشیک رحمه الله علیه که 12 پسر داشت که همه در حرم خدمت می کردند.
داستان یازدهم
طاقت شنیدن روضه قتلگاه را نداشت
همسر مر حوم حاج سید رضا فروغی می فرمود ند سالی ذر شهر قم مسجد اشراقی مرحوم آیه الله حاج آقا شهاب الدین اشراقی منبر می رفتند و شبی بعد از سخنرانی روضه قتلگاه را خواندند و فرمودند که در شهر وارد قتلگاه که شد به حضرت امام حسین ع لگد زد.
یک مرتبه از پای منبر پدرت مرحوم حاج سید رضا فریاد زد دروغ است و غش کرد و بعد که بهوش آمد او را به منزل آوردند تا صبح در حیاط دور حوض می گردید و گریه می کرد و می گفت این حرف درست نیست .
شمر جرات ندارد به امام لگد بزند حسین جان قربان مظلومیت و مرتب گریه می کرد.
داستان دهم
شدت علاقه با قامه مجلس روضه
مرحوم حاج سید رضا فروغی می فرمودند در زمان سلطنت رضا خان قلدر ها چادر را از سر زنها می کشیدند و عمامه ها را بر می داشتند و بطور کلی اقامه مجلس روضه ممنوع کرده بودند ولی در دهه اول ماه محرم ما اقامه مجلس عزای امام حسین(ع) در منزلمان کردیم منتهی زمان آن بعد از اذان نماز صبح بود که مجلس روضه را اقامه می کردیم و اول آفتاب مجلس تمام می شد و نگذاشتیم حتی در آن زمان مجلس روضه امام حسین ع تعطیل شود و روز عاشورا هم با پای برهنه می رفتیم در هیئت چهار مردان زیر طوق و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه(س) برای عزاداری می رفتیم.
خداوند او را رحمت کند .
خاک ما گل شود و گل شکفتد از گل ما
لذت عشق حسین نرود از دل ماسید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com
داستان نهم
نذر کردن مادرش فاطمه سادات سرکشیک
مرحوم پدر عالیقدرم می فرمودند مادرم برایم نقل کردند وقتی ترا حامله بودم نذر کردم از روز اول محرم تا روز عاشورا اصلا آب نخورم و آن زمان مصادف بود با فصل تابستان و من در این تمام ده روز آب نخوردم ولی غروب عاشورا که خواستم آب بنوشم ماننداین بود که در ظرفی که روی چراغ است و گداخته شده و مقداری آب در آن بریزند صدائی می کند و بخار میشود همینطور آب در گلوی من جزی کرد از بس بدنم نیاز به آب داشت آری اینجانب سید عباس مادر محترمه پدر بزرگوارم را دیده بودم و همین داستان را خودش برای من تعریف کرد آن مرحومه خیلی به حضرت امام حسین (ع)و اهل بیت پیغمبر علاقه داشت که بعد از وفات او خواستند اثاث البیت آن مرحومه را به فقرا بدهند در اثاث منزلش و خوراکیهائی که داشت در هر کدام مقداری برای تبرک تربت امام حسین گذاشته بود مثلا درکیسه برنج و در ظرف چای مقداری تربت گذاشته بود و خیلی به روضه و مصیبت امام حسین علاقه داشت یادم نمی رود اینجانب سید عباس در سن کودکی 5 یا 6 ساله بودم به من گفت می توانی برایم روضه بخوانی و من برای او روضه علی اصغر را خواندم و او گریه کرد و حال خوشی داشت و بعد از ذکر مصیبت به من دو تومان پول داد.روحش شاد.آری او در عصر 13 ماه صفر سال 1340 شمسی از دنیا رفت و در بین صحن بزرگ و ایوان طلا در کنار راه رو او را دفن کردند و قبر پدرش در صحن ایوان طلا مقابل ایوان طلا حضرت معصومه س می باشد.
سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com
داستان هشتم
اعتراض شدیدایشان به گوینده ای
که روز عاشورا شوخی می کردند
مرحوم سلاسه السادات حاج سید رضا فروغی می فرمودند سالی روز عاشورا در یکی از روستاهای خلجستان بودم یک گوینده ای بالای منبر بجای آنکه روضه بخواند و شوری بیاندازد اشاره می کرد به بعضی از مردم و می گفت فلانی حرمله است یا او مانند ابن سعد است و مردم می خندیدند.من دیگر طاقت نیاوردم و بلند شدم به او اعتراض کردم و گفتم امروز روز عاشورا است روز عزای جدم امام حسین (ع) است باید مصیبت بخوانی و شور حسینی برپا کنی که مردم گریه کنند چرا مردم را می خندانی این کار تو حرام است.
او را از بالای منبر پائین کشیدم آری مومن باید در عزای اهل بیت حقیقتا عزا دار باشد و باید ما این شعار عاشورا را با عزا داری سنتی به قول امام راحل زنده نگه داریم زیرا روضه امام حسین (ع)اسلام را زنده نگه داشته است.
سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com
داستان هفتم
مشاهده نمودن فرشتگان
در ایام بیماری
مرحوم پدربزرگوارم می فرمودند در روایات داریم کسی که زیارت کند حضرت امام حسین علیه السلام را فرشتگان به شفاعت او می آیند و اگر مریض شوند به عیادت او می آیند و ایشان می فرمودند وقتی بیمار شدم و بعد از مدتی بیماری شدت کرد یک وقت متوجه شدم اطراف بستر من عدهای نشسته اند و پوشیه یعنی برقع نازکی به صورت زده اندفهمیدم ملائکه هستند به عیادت من آمده اند.
خدا ایشان را با مولی ابا عبدالله محشور کند.
سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com
داستان ششم
شفا گرفتن پدرم به برکت توسل بهحضرت موسی بن جعفر (ع)
ایشان فرمودند آن سالی که پیاده به کربلا مشرف شدم وقتی به شهر کاظمین رسیدم سخت مریض شدم که قادر به زیارت کردن را نداشتم آمدم کنار ایوان حرم حضرت موسی بن جعفر و امام جواد علیهم السلام عرض کردم آقا من از شهر قم پیاده آمدم لذا از خداوند بخواهید مرا شفا دهد تا حرم اجدات را زیارت کنم و اگر بناست مریض شوم بعد از زیارت آن بزرگواران باشد.
پدر مرحومم فرمو دند از حرم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام که بیرون آمدم شفا گرفتم و سالم شدم و قدرت و نشاطی پیدا کردم که بوجه احسن زیارت کردم سپس به نجف اشرف برای زیارت مولی الموحدین حضرت امیرالمومنین (ع) و مسجد کوفه تمام آداب و نمازهای آن مقام ها را بجا آوردم و بعد از آن به حرم مطهر نایب الحسین حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام و مسجد سهله رفتم خلاصه بعد از نجف اشرف به سامرا و سردابه حضرت ولی عصر عج و کاظمین برای زیارت رفتم .
ولی موقع مراجعت به سوی وطن باز مبتلا به بیماری سختی شدم.
داستان پنجم
مشاهده نمودن حضرت زهرا(س) را در
حرم امام حسین (ع)در روز عاشورا
پدر عزیزم می فرمود سالی کربلا مشرف شدم به کربلا که آن ایام مصادف بود با دهه اول محرم و روز عاشورا در حرم امام حسین ع آنقدر جمعیت زوار زیاد بود که حتی وارد شدن به خیابان های اطراف حرم هم ممکن نبود بالاخره هر طوری بود آمدم و وارد صحن شدم .
یک وقت دیدم دسته زنجیر زن هندیها وارد صحن شدند ولی زنجیر هندیها معمولی نبود تیغه های زیادی داشت که همین طور خون از بدن آنها می آمد و کسی جرات نداشت داخل جمعیت آنها بشود و من هم میان آنها وارد حرم مولی شدم و اما آنچه مهم است این نکته است که ناگهان دیدم در میان آن همه انبوه جمعیت که میان حرم بودند یک خانم نورانی در بالای سر امام حسین ع با کمال وقار نشسته من به آن خانم عرض کردم خانم شما چطور وارد حرم شدید و به این مکان مقدس رسیدید یک مرتبه این خانم به من فرمود من مادرت زهرا هستم تا این جمله را جده ام به من فرمود من بیهوش شدم و روی دست مردم افتادم بعد از ساعتی که مرا بیرون آوردند و دارند آب فرات بصورت من می ریزند که بهوش بیایم خیلی گریه کردم ازآن همه لطفی که به من شده بود که حضرت زهرا (س) را درکربلا بالای سر امام حسین علیه السلام زیارت کنم.و حضرت زهرا( س) به من فرمودند من مادرت زهرا( س) هستم.
خداوند زیارت کربلا و مشاهده مقدسه را نصیب همه ما بکند.
سید مهدی فروغی s_mahdi30000@yahoo.com
داستان چهارم
غضب کردن حضرت اباالفضل به زنی کهتهمت زده بود
مرحوم پدر عزیزم می فرمود بارها کربل مشرف ا شدم در یکی از سفرها که مشرف شدم در حرم حضرت اباالفضل العباس ع دیدم که زنی روی زمین افتاده و نمی توانست حرف بزند فقط ناله و فریاد میکرد گفتم چه خبر شده گفتند: این زن جوان به یک مرد جوان تهمت زد و مرد از او خواست بحق آن حضرت قسم بخورد تا آمد قسم بخورد و دوباره تهمت بزند یک مرتبه سیلی محکمی از طرف ضریح باو خورد بطوری که او بلند شد و روی زمین افتاد و صورت او سیاه شد و بدنش می لرزید و دیگر نمی توانست حرف زند ولی چون فامیل او آبرو دار بود گفتند این زن را ببریم حرم امام حسین ع شاید ببرکت مولا شفا بگیرد.
ولی هنوز به درب صحن نرسیده بود که دیدند درب صحن امام حسین ع خود به خود دارد بسته می شود خلاصه تا این زن جوان را آوردند طرف حرم نزدیک درب که رسیدند درب حرم بکلی بسته شد که ما فهمیدیم کسی که مورد غضب حضرت عباس قرار می گیرد امام حسین ع هم به او توجهی ندارد آری معنی برادری همین است. نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی foroghi110@yahoo.com
داستان سوم
قطعه قطعه شدن بدن جوان قمار باز
پدرم می فرمود روزی بیرون شهر بطرف منزلم می آمدم نزدیک شهر در کوچه باغ دیدم عده ای از جوانها قمار بازی میکنند با قاپ ولی وقتی مرا دیدند احترام کردنند دست از قمار بازی برداشتند و رفتند کنار اما یکی از جوانها به دیگری که با او قمار بازی می کرد گفت بریز بالا یعنی آن قابهای قمار را که وسیله قمار بود و قمار میکنیم .
و برای من ارزش قائل نشد ند من همک چیزی نگفتم ولی آن جوان چوپان بود عصر که میرود بیابان پیش گله گوسفند در آنجا نمی دانم چه کرده بود که عده او را با کارد قطعه قطعه کردند و او را در لنگی ریخته و بدن پاره پاره او را آوردند قم و دفن کردند.
اما مادر آن جوان مقتول هر روز میآمد درب منزل ما و میگفت تو سید آه کشیدی و فرزندم جوان مرگ شد من به مادرش گفتم من آه نکشیدم ولی اگر کسی به من ظلمی بکند من از حق خودم دفاع کنم او لطمعه ای نمی خورد ولی اگر من سکوت کنم باور کنید آن شخص به کیفر عمل خود خواهد رسید آری ایشان نزد خداوند خیلی آبرو داشت خدایش بیامرزد.
نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی foroghi110@yahoo.com
داستان دوم
بهلاکت رسیدن شرطه عراقی
پدرم نقل میکردند سالی بطور قاچاق مشرف کربلا شدم از طرف خرمشهر مامورین عراقی مرا دستگیر کردند و در زندان سیاسی حبس شدم کسانی که در زندان بودند بدنهای آنها باد کرده بود من برای آن که به سرنوشت زندانیها گرفتار نشوم به رئیس زندان پیشنهاد دادم که من حاضرم زندان را آب و جارو کنم و حتی حیاط و اسطبل را تمیز کنم.
رئیس زندان با پیشنهاد من موافقت کرد و من هر روز صبح از زندان بیرون می آمدم و اداره و صحن زندان را تمیز میکردم و ظهر کنار حوض وضو می گرفتم و میرفتم زندان و نماز ظهر و عصر را می خواندم و خیلی سر حال و شاداب بودم زندانیان بمن می گفتند ما چرا بدنمان باد کرده و بیمار شدیم و افسرده ایم ولی شما سالم و شاداب هستید من علت بیماری آنها را به آنها گفتم که نباید بیکار باشند و هیچ حرکتی نکنند .
یک روز که در آخر اسطبل مشغول نظافت بودم بک مامور عراقی که خیلی قوی هیکل و بلند بالا بود آمد پیش من گفت ای مرد به شما می گویند سید یعنی چه گفتم یعنی اولاد زهراء تا این را گفتم شروع کرد به من کتک زدن و بعد گفت اولاد زهرائی گفتم آری مرا بلند کرد به زمین زد و به جرم سید بودن کتک زیادی به من زد خیلی دلم سوخت که این مرد خبیثچقدر با حضرت زهرا دشمن است فردای آن روز برای تمیز کردن زندان بیرون رفتم دیدم که صدای مامورین عراقی بلند است و دادو فریاد میکنند رفتم ببینم چه خبر است دیدم همان مامور عراقی که بخاطر سید بودن من را کتک زده بود مورد غضب حضرت قرار گرفته و روی زمین نزدیک درب زندان افتاده و ناله میکند و بدن او ورم کرده ولی این باد شکم او بقدری زیاد شدکه کار به جایی رسید که یک مرتبه شکم او از اثر باد و ورم صدای عجیبی کرد و ترکید و روده هایش بیرون آمد و بدرک واصل شد به جرم اینکه به اولاد حضرت زهراجسارت کرد و او دشمن سادات بود خداوند تمام دشمنان حضرت را نابود کند.
داستان اول
آمدن باران
مرحوم حاج سیدرضا فرمودند سالی مسافرت کردم به روستای اطراف قم و از آنجا رفتم پیش طایفه لکها و آنها بیشتر چادر نشین بودند و به سادات علاقه داشتند و آن سال باران نیامده بود و هیچ آذوقه ای برای گوسفندان و چار پایان نبودو لذا وام داران که من مهمان آنها بودم گفتند سید رضا شما فرزند پیغمبر هستید پیش جدتان خیلی آبرو داریدو باید امشب دعاکنید که باران بیاید اگر دعای شما مستجاب شد و باران آمد ما هر کدام یک بره به شما خواهیم داد ولی اگر دعای شما اثر نکرد و باران نیامد فردا آنقدر با چوب بر بدنت می زنیم که دیگر نتوانی راه بروی و نعش شما را به شهر قم می بریم زیرا معلوم می شود شما سید نیستید پدرم به من فرمود که با خودم گفتم اینها درست می گویند چون این مردم از ما که سیدیم توقع دیگر دارند.
خلاصه شب را آنجا خوابیدیم.
نیمه شب از خواب بیدار شدم از چادر آمدم بیرون ببینم باران آمده یا نه مشاهده کردم در آسمان یک پاره ابری هم که بود رفته و آسمان کاملا صاف است اینجا بود که یک مرتبه بدنم لرزید در دلم گفتم خداونا آبروی مرا حفظ کن و رفتم در چادر خوابیدم صبح که برای نماز از خواب بیدار شدم دیدم خیلی صدای هیاهو می آید از چادر بیرون آمدم دیدم الحمدالله آنقدر باران آمده که تمام اثاث آنها خیس شده است با زبان لکی با هم حرف میزدند.
یکی میگفت گندم ها را ببر در آلونک آن یکی میگفت پالونک را از میان آب بردار خلاصه همه آن مردم خوشحال شده بودند و در حق من دعا می کردند و ایمان عقیده آنان به سادات بیشتر شد و حتی به وعده خود عمل کردند و هر کدام یک بره گوسفند به من دادند .
29-سیداسماعیلسرکشیک
28-سید ابی القاسم سر کشیک
22- سید حسن (و هو الذی انتقل من اصفهان الی جورت) 21- سید جلال الدین
21-سید جلال الدین
شرح حال
مرحوم مغفور سلاسه السادات حاج سید رضا فروغی رحمه الله علیه، قیامت را باور کرده بود و لذا آنچه که باعث شد تا نام او به خوبی بماند این بود که مرد متقی و پرهیزکاری بود و همه مردم از او راضی بودند، چون میدانست هر لحظه در محضر پروردگار است و مردم بندگان خداوند متعال می باشند وظلم به این مردم باعث خشم پروردگار است و لذا خیلی دوست داشت به مردم خدمت کند و همیشه رضای خدا را در نظر داشت.وی فرزند مرحوم مغفور سید علی سرکشیک و مرحومه مغفوره فاطمه سادات سرکشیک است که در سال 1327هجری قمری در شهر قم به دنیا آمد.
در سن 8سالگی پدر بزرگوارش از دنیا رفت و ایشان با یک خواهر و برادر کوچکتر، دوران سختی را به شدت گذراندند، ولی در سن 16 سالگی با اجازه مادر، پیاده مشرف کربلا معلی شدند.در سن 20 سالگی ازدواج کردندوشغل ایشان خواربار فروشی بود و در سن 30 سالگی مغازه را رها کرده، شیفته عالم آن زمان حضرت آیه الله العظمی حجت(ره) شدند و قریب 18 سال در محضر مقدس آن عالم فقیه و عارف کم نظیر بود و بعداز آن ما به مدت 20 سال کتابدار مدرسه مبارکه حجتیه بودند.و در سن 75 سالگی بعد از یک عمر عبادت بندگی در صبح 26ربیع الاخر سال 1402(ه.ق) در شهر مقدس قم از دنیا رفتند و کنار ضریح مطهر امام زاده شاهزاده احمد قاسم به خاک سپرده شدند..
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله عظیم فی کتابه (ان اکرمکم عند الله اتقاکم)
سلام بر همگی بنده سید مهدی فروغی فرازهایی از کتاب فروغی از زندگانی با برکت مرحوم سلاله السادات والاطیاب حاج سید رضا فروغی در اختیار عموم قرار می دهم ان شا الله این کار را بطور کامل انجام میدهم یعنی کل کتاب را در سایت قرار میدهم .پس هر روزمنتظر اپدیت جدید باشید در ضمن نویسنده کتاب پدر بنده حجت الاسلام والمسلمین حاج سید عباسعلی فروغی فرزند مرحوم حاج سید رضا فروغی می باشد.که انشااله خداوند از همه ما راضی باشد..در ضمن مطالبی را که پدر بنده در این کتاب نقل کرده اند از زبان خود مرحوم به طور مکرر شنیده اند و بسیاری از بزرگان هم ان را تایید می کنند. از جمله در کتاب:
سر دلبران
نویسنده:
آیت الله العظمی شیخ مرتضی حائری
تدوین_تحقیق_به همت:
آیت الله رضا استادی
ایشان در دو قسمت کتابش در مورد حجت الاسلام حاج سید رضا فرو غی مطالبی را فرمودند ویسیاری از مراجع ایشان را میشناختند.چون ایشا ن امین ایت الله حجت بودند وکتابدارکتابخانه ایت الله حجت(ره) ..وبسیاری از علما با ایشان مراوده داشتند .وبه شخصیت ایشان واقف بودند.پس مطالب ذکر شده اغراق نمی باشد
تاریخچه این داستانهااین داستانها را پدرم خودش گاهی روی مناسبتی نقل می کرد ولی متاسفانه من به فکر این نبودم که این خاطرات و سرگذشتهای آموزنده و کم نظیر را از ایشان سوال کنم و یادداشت کنم . اما بعد از 23 سال مه از فوت ایشان گذشته بود شبی فکر کردم خوب است داستانهای مرحوم آقای حاج سید رضا فروغی را به صورت کتاب در آورده و هر چه در حافظه ام بود بصورت فهرست اول نوشتم
(یا من اظهر الجمیل) ای کسی که خوبیها را ظاهر می سازی فراموش نمی کنم این از کلمات مرحوم پدرم حاج آقای فروغی می باشد که می فرمود اگر روغن را در کف دریا بریزید باز روغن می آید روی آب دریا . خدا هم اگر برای او قدمی بردارید و ریا نکنید خدا آن عمل را قبول می کند (ان الله لا یضیع اجراالمحسنین).
و چون پدرم کارهای او برای خدا بود و لذا نام او هم به نیکی باقی مانده است. و الان هم کنار قبر او مردم می ایند برای زیارت حضرت امام زاده شاه زاده احمدبن قاسم و آنجا قرآن می خوانند و دعا می خوانند و نماز می خوانند و با خدا راز و نیاز می کنند.