بویی از عرفان حقیقی( نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی)

متن کتاب فروغی از زندگانی با برکت مرحوم سلاله السادات والاطیاب حاج سید رضا فروغی

بویی از عرفان حقیقی( نویسنده وبلاگ سید مهدی فروغی)

متن کتاب فروغی از زندگانی با برکت مرحوم سلاله السادات والاطیاب حاج سید رضا فروغی

داستان بیستم نجات از مرگ در راه کربلا

داستان بیستم

نجات از مرگ در راه کربلا

 

پدرم می فرمود: در همان سفر کربلا هنگام مراجعت به قم وقتی به روستای باغ یک که تا قم شش فرسنگ راه می باشد،رسیدیم در آن روستا دوستان زیادی داشتم که مرا مهمان کردند ولی پس از یک روز گفتم: می خواهم بروم قم زیرا مادر و برادرو خواهرم منتظر من هستند و لذا یکی از دوستان بنام مهدی قلی خان برای من یک الاغ را زین کرد و یک نوجوان بنام مرتضی که فرزند مهدی قلی خان بود  سوار الاغ دیگر شد ومهدی قلی خان به او گفت با حاج آقا به قم برو .اما مرتضی سوار الاغ خود شد و الاغ بنده را اول جاده قم کنار چشمه آب برد منتظر ماند تا سید رضا با دوستان خداحافظی کند و بیاید چون کمی مدت خداحافظی طول می کشد مرتضی با الاغ قدری از راه را می رود و لذا وقتی بنده کنار چشمه آب می رود می بیند مرتضی نیست و گفتم حتما این نوجوان الان رفت و پیاده دنبال او می رود. و کم کم پیاده به روستای بعد که تاج خاتون است می رسد باز به مرتضی نرسیدم و قریب چند کیلو متر دیگر دنبال او می رود خلاصه هر چه می رود به او نرسیدم تا منزل کاروانسرای طلاب می رسد آنگاه آقای فروغی خسته می شود و در کاروانسرای طلاب منزل کردم. و چون هوا خیلی سرد بوده مسافرینی که در کاروانسرا بودند گفتند ما نیمه شب حرکت می کنیم و می رویم به طرف کرمانشاه شما هم اگر اینجا بمانید از سرما تلف می شوید پدرم می آید کنار جاده نشستم و به حضرت امام حسین (ع) توسل پیدا کردم. عرض کردم آقا از قم تا کربلا رفتم وبرگشتم الان نزدیک قم می باشم تا بحال بمن کمک کردید، الان هم کمک کنید، مرا یاری کنید من کسی را ندارم که ناگهان کالسکه ای از راه رسید و کنار جاده ایستاد و صاحب کالسکه گفت کجا می روی پدرم می گوید من هم می روم قم لذا عرض کرد من هم قم می روم، سوار کالسکه بشوید و من هم سوار شدم و آن شخص یک لحاف روی دوش من انداخت و فرمود شما استراحت کنید، من شما را می برم قم و کالسکه حرکت کرد و بعد، آن مرد گفت من الان در یکی از روستاهای اطراف بودم که صاحب آن یک خان است، یک مرتبه بدون مقدمه به دلم افتاد بروم قم، مثل اینکه کسی به من گفت: این کالسکه را حرکت بده به طرف قم پدر م می گوید فهمیدم این کالسکه بامر امام حسین (ع) فقط برای بردن من آمده است. خلاصه همین طور که می رفتیم به مرتضی رسیدیم پدرم به آن صاحب کالسکه گفتم به این نوجوان بگو این الاغ خالی برای کدام مسافر است آن شخص از مرتضی سئوال کرد و جواب داد یک زائر کربلا بنام آقای فروغی من دارم، زودتر می روم که از مادرش مژدگانی بگیرم ما هم به او چیزی نگفتیم ولی از او زودتر به قم رسیدیم وقتی آمدم قم و به منزل رسیدم آنقدر ضعیف شده بودم که مادرم مرا نمی شناخت و لی الحمدالله چقدر عنایت و کرامت در این سفر از اجدادمان به من رسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد